قبلا با نوشته « انشا در مورد روز بارانی+انشاء با موضع باران » در خدمت شما بودیم که با استقبال فوق العاده شما روبروی شد حالا میرویم سراغ 7 انشا با موضوع « انشا یک روز برفی » امیدوارم برای معلمین ، دانش آموزان و اولیا آنها مفید باشد.
در این نوشته از دلبرانه به سراغ موضوعات انشا در رابطه با برف رفته ایم ، موضوعاتی مثل :
قبلا هم چند موضوع انشا در مورد بارش برف باران و فصل های پاییز و زمستان پرداخته بودیم و حسابی از خجالتشان درآمده بودیم . بد نیست سری هم به این نوشته ها بزنید:
انشا یک روز برفی شماره یک
مقدمه : به نام خدا انشای خود را در مورد یک روز برفی شروع میکنم .
من عاشق برف هستم .
چون برف خیلی کم می آید .
بعضی جاهای دنیا انقدر برف می آید که بچه ها خسته می شوند و دعا میکنند هوا آفتابی بشود
ولی چون در ایران برف کم می آید . در روز های برفی ما بچه ها خیلی خوشحال میشویم.
البته پدر ها و مادر ها هم خوشحال میشوند .
برف خیلی قشنگ است چون مثل برف شادی روز هم جا میبارد
و وقتی ما صبح از خواب بیدار میشویم انگار روز زمین و درخت و خیابان ها و ماشین ها پنبه ریخته اند .
وقتی برف می اید انقدر همه جا سفید میشود که انگار اینجا بهشت است.
من دوست دارم وقی برف آمد با دوستانم بازی کنم . ما در برف به هم گوله برفی پرت میکنیم.
و روی برف راه می رویم و به جای کفش روی برف نگاه میکنیم
یا روی برف میخوابیم
یا با پدر و مادر و دوست هایمان یا بچه های همسایه با هم آدم برفی درست میکنیم .
انشا یک روز برفی
من همیشه دوست دارم به آدم برفی کلاه و شال گردنم را بدهم تا سردش نشود.
من دوست دارم وقتی برف بارید با دوست هایم برف بازی کنم
و وقتی دست ها و صورتم یخ کرد به خانه بیایم و دستم را بگیرم روی بخاری تا گرم شود.
خیلی بخاری کیف میدهد. و دست آدم روی بخاری سوزن سوزن میشود.
ولی بعضی ها در زمستان بخاری ندارند و بابا هایشان پول ندارند بخاری نو بخرند و ما باید به آنها کمک کنیم .
چون زمستان ها خیلی سرد است.
و باید به آنها پول بدهیم که کلاه و دستکش و کفش بخرند که دست ها و پاهایشان یخ نکند .
ما در زمستان لبو و شغلم میخوریم چون گرم است و به آدم می چسبد.
انشا یک روز برفی
من خیلی برف را دوست دارم چون وقتی برف میبارد همه خوشحال میشوند و با هم بازی میکنند و می خندند
گاهی وقت که برف میبارد مدرسه ها تعطیل میشود
و من خیلی خوشحال میشود که میتوانیم بیشتر با دوستانم بازی کنم.
برف نعمت خدا است . باران هم نعمت خدا است. برف و باران باعث میشود گل ها و گیاه ها رشد کنند .
و مادر بزرگ من میگوید وقتی برف می آید یا باران می آید اگر آدم دعا کند . خدا دعای آدم را قبول میکند .
من دوست دارم برای همه دعاهای خوب بکنم .
من دعا میکنم یک روز که از خواب بیدار شدم همه جا سفید شده باشد . آمین .
این بود انشای من.
نتیجه گیری : برف نعمت خدا است و همه را خوشحال میکند .
انشا یک روز برفی شماره دو
برای پایه تحصیلی : به علت متن ادبی بیشتر مناسب نوجوانان است .
مقدمه : به نام آفرینده فصل ها و زیبایی های نهفته در هر فصل انشا خود را آغاز میکنم .
از خواب بیدار می شوم.همه جا سفید پوش شده است.ازخانه خارج
می شوم. درختانی که تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس
بودند،امروزلباس سفیدی به تن کرده اند. بام خانه ها هم سفید شده است.آب
رودخانه ها یخبسته اند.دیگر آن ماهی های رنگارنگ نمی توانند سر از
آب بیرون بیاورند واز منظره ی بیرون از آب لذت ببرند.دیگر آن چمنزارها
و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است.
در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید،شهر را سفیدرنگ
کرده اند و با دانه های ستاره ای شکل آن را برجسته نشان داده اند.
از تماشای منظره ی برفی چشم می پوشم و تصمیم قدم زدن میگیرم.جای
پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند.صدای برف های زیر کفش-
هایم مانند صدای خش،خش برگ های خشکیده ی پاییز است؛چرا که آن
برف هاینرم،زیر پاهایم خشک و سفت می شوند.
در آن طرف دانه های برفِ بلور مانند در نقطه ای جمع شده اند و یک
آدمکِ برفی را تشکیل داده اند.
انشا یک روز برفی
دوردست ها می نگرم؛خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب می بیند و
با یک پرتاب بر روی برف های بلورین نور می تاباند.آدم برفی ها از
خجالت آب می شوند؛ پیاده روهای برفی به پیاده روهای سنگی تبدیل
می شوند؛یخ ها آب می شوند وماهی ها از خوشحالی به بالا و پایین
می پرند.گل ها و چمنزارها سر از برف ها بیرون می آورند.برف هایی که
از خجالت آب می شوند.درختان هم لباس صورتی به تن کرده اند.
حالا نوبت بهار است که سراز این برف ها بیرون بکشد.
نتیجه گیری : در هر سوی که نگاه میکنم نشانه ای زیبایی تو می بینم . ای خالق من . ای خالق زیبایی نهفته در هر دانه برف . ای نقاش چیره دست هستی . دوستت دارم .
انشا یک روز برفی شماره سه
برای پایه تحصیلی : هم کودکان هم نوجوانان
مقدمه : قلم در دست میگیرم و خود را دانه برفی سبک و در حال پرواز در آسمان نیلگون تصور میکنم
و از زبان دانه برف چنین می نویسم .
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم.
دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند.
روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابهٔ لب کرت، روی همه چیز. دانهٔ بزرگی طرف پنجره می آمد.
دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانهٔ برف گرفتم.
دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت!
زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانهٔ برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانهٔ برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم:
من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم.
همراه میلیاردها میلیارد قطرهٔ دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می گشتم.
آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطرهٔ دیگر هم با من بخار شدند.
ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم.
انشا یک روز برفی
باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم.
از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید.
گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگتر می چسبیدیم و در هم می رفتیم
و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دورتر می رفتیم و زیادتر می شدیم و فشرده تر می شدیم.
گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر می کردیم.
آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را به شکلهای عجیب و غریبی در می آورد.
خودم که توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم.
نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود.
انشا یک روز برفی
آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم:
من نمی دانستم کجا می رویم. دور و برم را هم نمی دیدم. از آفتاب خبری نبود.
گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم.
می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار.
داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند.
به دور و برم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است.
البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد.
این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف می شوم. تو خودت هم...
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین.
دنبال او، من و هزاران هزار ذرهٔ دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم.
مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم.
وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
انشا یک روز برفی
از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با دگنک می زند و سگ زوزه می کشد.
دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد.
باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ..
در همین جا صدای دانهٔ برف برید. نگاه کردم دیدم آب شده است و دوباره به چرخهٔ بزرگ طبیعت بازگشته است.
نتیجه گیری : شاید اگر خیال با ما همراه باشد و خود را به جای برف ، باران ، درختان ، گل ها و خورشید و آسمان حس کنیم خواهیم دانست همه پدیده های طبیعی به زیبایی و با نظمی شگفت انگیز آفریده شده اند و انسان تنها میتواند نگهبان این همه زیبایی و شگفتی در طبیعت باشد و نه نابود گر آن.
انشا یک روز برفی شماره چهار
برای پایه تحصیلی : نوجوانان
مقدمه : برف یک نعمت است و نعمت های خدا همیشه زیبا و خوبند اما یادمان باشد بعضی وقت ها نعمت ها و شادی ها ی ممکن است برای یک خانواده فقیر غصه باشد نه شادی ، مثل عید که ما خوشحالیم ولی یک کودک یتیم بدون یک لباس نو و آجیل و شیرینی هیچ عیدی را تجربه نمیکند و مثل برف .... برف این نعمت شکوهمند و زیبا شاید غم و غصه یک خانواده فقیر باشند که توان خرید لباس گرم و بخاری خانه خود را ندارند . من این انشا را به این آدم ها تقدیم میکنم به امیدی که گاهی یادی از آنها بکنیم و تنها به شادی و خوشی خودمان فکر نکنیم .
خدایا به امید تو ...
انشا یک روز برفی
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم
نگاهم به پنجره افتاد که دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته است…
حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…
سریع از جا بلند شدم و به سمت حیاط دویدم برف سفید همه جا را سفید پوش کرده بود ..
به سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم….
خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی!
بی اختیار یاد لباسهای زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه چیز خریده بودم خرسند شدم
اما در کنار این خوشحالی به یادکودک دست فروش کنار مدرسه افتادم
به یاد لباسهای کهنه اش….
قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟
وقتی به مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود
بر خلاف انتظارم که امروز لباسهای گرمی خواهد داشت
باز هم کفشهای پاره ی او سردی برف را برایم سردتر کرد…
نتیجه گیری : به جای نتیجه گیری این شعر را تقدیم شما میکنم :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
-
انشا یک روز برفی شماره پنج
مقدمه : در این انشا میبایست یک خاطره از یک روز برفی را تعریف کنم ... اما فکر کردم بهتر است بجای تعریف خاطرارت تکرای خودم از برف بازی و ساختن آدم برفی ، خاطره ای از آیت الله حسن زاده آملی در یک روز برفی را تعریف کنم که مربوط میشود به سخت کوشی استاد ایشان -مرحوم حضرت علامه ابوالحسن شعرانی- در تدریس و علم و دانش .
آیت الله حسن زاده آملی تعریف میکنند :
وقتی من در خدمت ایشان که بودم، در سال تعطیلی نداشتیم.
بنده از یادم نمی رود که یک سال برا ما گذشت و فقط دو روز درس را تعطیل کردیم،
یکی روز عاشورا، یکی روز شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و بقیه روزها را درس می خواندیم.
یکی از خاطرات خوشی که از محضر ایشان دارم این است که در یک زمستان برف خیلی سنگینی آمده بود
و من مردد بودم که به کلاس درس بروم یا نه؟ به هر حال تصمیم گرفتم بروم.
وقتی در خانه ایشان رسیدم، خواستم در بزنم؛ با آن برف سنگین که آمده بود،خجالت می کشیدم.
مدتی ایستادم که کسی بیرون بیاید، اما کسی نیامد. در هر صورت در زدم و وارد شدم.
پس از اینکه وارد شدم، دیدم ایشان مشغول نوشتن هستند.
سلام کردم و به محض نشستن عذر خواهی کردم. گفتم: آقا در این برف مزاحم شدم، می خواستم نیایم.
ایشان فرمودند: چرا؟ گفتم: در این برف نخواستم مزاحم بشوم
گفتند: مگر شما که از مدرسه مروی تا اینجا می آمدید،گداها در راه ننشسته بودند و گدایی نمی کردند؟
گفتم: چرا فرمودند: امروز آنها بودند یا نبودند؟
گفتم: چرا بودند، امروز روز کسب و کار آنها است
فرمودند: خوب آنها که تعطیل نکردند، چرا ما تعطیل کنیم؟!
انشا یک روز برفی
نتیجه گیری : علما و دانشمندان و بزرگان علم و دین و هنر ، هرگز به تن آسایی و رفاه به این درجات علمی نرسیده اند . بلکه با ساخت کوشی و صبر و تلاش و تلاش و تلاش به موفقیت رسیده اند . به قول معروف : «بهشت را به بها دهند نه به بهانه »
منبع خاطره بالا : سایت جهان نیوز