متن ادبی دهه فجر | گلچین متن ادبی دهه فجر برای مجری رسمی و تاثیر گذار
همدلان ، همنفسان ، عاشقان سلام، سلامی چو بوی خوش آشنایی ، سلامی از دیار احساس در لفافه ای از مهر و محبت و در طبقی از عطر گل یاس پیشکش حضور پر لطفتان و درودی چون گلواژه ی سرخ عشق به پاکی صداقت چشمانتان تقدیمتان باد.
سلام بر فجر و سلام بر فجر آفرینان میدان عشق
پرهای بافته را بگشا که تندیسی به لطافت نسیم روی امام، چونان تمثیلی جاندار از این دیار می گذرد و با تبسمی پاک، عشقی بی آلایش را از دروازه ی شرق عبور می دهد تا خورشیدی را به طلوعی دوباره فراخواند.پرهای بافته را بگشا که تیغه های نور در رگهای ظلمت می دود . دانه های مدفون را به تجربه ای نیازموده دعوت می کند. اکنون باغ در انتظار مولودی جدید است.
پرهای بافته را بگشا تا برای محشریان پلی از پیغام عبودیت سازیم و سرود پیروزی و آمدن آفتابی سرخ را همگی به یک آهنگ بخوانیم.
☰☰✧✧✧☰☰
وقتی صدای پای بهمن از کوچه پس کوچه های خاطره ها به گوش تو می رسد. گویی شهیدانند که آمده اند برای بیعت دوباره برای هشدار و تذکر و بیداری.
بهمن که از راه می رسدشهیدان پیمان نامه ی خونین شهادت را برای تجدید امضای تک تک ما می آورند تا فراموش نکنیم که باغبان لاله ها امام مهربان بود و سایبان لحظه ها، نگاهش هنوز هم نگران باغمان است.
هر بهمن امام است که دوباره بر بال ملائک به دیدارمان می آید و کوچه های باغمان را پر از نسترن و نیلوفر می نماید.
گام هایش همه جا یاس می کارد و گل محمدی به خانه ها هدیه می کند.
بهمن همیشه در راه است.
فرارسیدن ایام مبارک فجر طلیعه ی آزادی ملت و محو استبداد و واپس راندن استعمار، بر ملت بزرگ ایران مبارک باد.
☰☰✧✧✧☰☰
جمعیت فوج فوج خودش را به فرودگاه میرساند. ایران دریایی شده بود خروشان که میخواست در اقیانوس قلب تو حل شود.
چشمها آسمان را نگاه میکرد همچون منجمّی که میخواهد مهمترین ستاره را پس از سالها دوباره رصد کند.
ایران قلبی شده بود که هر لحظه در انتظار این واقعه سرنوشتساز میتپید. خیابانها با دسته گلهای مردم تزئین شده بود…
زمین از شور این دیدار در پوست خود نمیگنجید. آسمان آنقدر پاک نفس میکشید که گویی آزادترین لحظه را به خود میبیند.
زمان، دوران ستم را به عقب و عقبتر میراند تا به آخرین دقایق خود برساند. عقربه ها هم انگار طاقت حتی یک دقیقه را نداشتند.
همه چیز و همه کس میخواست زودتر خود را به لحظه موعود برساند.
به آن لحظات باشکوه، به آن لحظات به یاد ماندنی، لحظه دیدار یک پیر با مریدانش، لحظه پیوستن دریا به اقیانوس، لحظه رهایی پرندگان، لحظه شکستن زنجیرها، لحظه به پایان رسیدن سالهای دوری و غربت.
آری، تو آمدی با آن نگاه نافذت، با همان ابهت همیشگیات و با آن کلام شیوایت.
ای روح بلند، خدا را در تمام زندگیات دیدیم و پاکی را در تمام وجودت یافتیم.
ای سراسر پاکی؛ ای سراسر ایمان! نمیدانم آن لحظهای که آرام در آسمان خدا پرواز میکردی، چه نیرویی ترس را در نظرت هیچ شمرد؟
و چه قدرتی تو را همچون پرندهای سبکبال به آشیانه رساند؟
آن روز فوج فوج مردم مرواریدهای اشکشان را تقدیم تو میکردند و تنها حضور تو، پاسخ این همه اشتیاق بود.
آرام و مهربان از پلّه های هواپیما پایین آمدی؛ قدم در بوستانی میگذاشتی که باغبان گلهایش خودت بودی.
آری! اینها همان «یاران در گهوارهاند» که امروز با پای برهنه سر از پا نمیشناسند.
اینها همان جوانانی هستند که «امید و آینده این کشورند».
ای میله های سرد تحکّم خدا حافظ …
☰☰✧✧✧☰☰
«والفجرِ و لَیالٍ عَشْر…». دهه مبارک فجر، تجلی شکوهمند حماسه و سرافرازی ملتی است که در عصر اسارت انسان و در روزگار قحطی انسانیت، با انقلاب اسلامی خویش، صفحهای زریّن را در تاریخ حیات آدمی گشود و صلای خداخواهی، معنویت، آزادی و استقلال را در گوش جان جهانیان طنینانداز کرد.
در این دهه مبارک، یاد حضرت امام (رحمت الله علیه) را گرامی میداریم؛ ابرمردی که هماره دم مسیحاییاش، جانبخش جانهای حقیقتجوست و هنوز پس از گذشت سالها از رحلت ملکوتیاش، نامش بر پایه های ستم استکبار لرزه میافکند و یادش، در دلهای مستضعفان و آزادگان زمینْ، امید میآفریند و انگشت اشارت او، به آیندگانْ امتداد راه را نشان میدهد.
☰☰✧✧✧☰☰
ای گستره هر چه خوبی و حسن! ای ستاره درخشان آسمان ایران! ای نگاهت تپش گامهای رهایی! ای طنین نَفَست سبزتر از هر چه بهار! ای صدف صدق و صفا! ای چشمه نور! ای خمینی پیروز! خوش آمدی به سرزمین دلیران و سبزقامتان.
اماما! مقدمت را گرامی میداریم و بر شهیدانِ سالهای آغازین انقلاب، از سر اخلاص گُلِ سلام نثار میکنیم؛ بزرگمردانی که از این سرزمین پاک، به سوی افلاک پر گشودند؛ شهیدانِ والا مقامی که خارهای پلیدی را از سرزمین آینه ها تاراندند و آزادی و استقلال را برای ما به ارمغان آوردند.
اینک در دهه مبارک فجر، یادِ یادآوران سرسبزی و طراوت، پویندگان راه حق و حقیقت، ایمانمداران پاسدار مکتب ولایت، نگاهبانان قلعه شرافت و مردانگی، و شهیدان راه عزّت و آزادگی را گرامی میداریم.
یادش به خیر روزی که عصاره تاریخ بر صحیفه سرخ بهمن چکید، آفتاب ناب بر یاسمنهای بیتاب، از غرب تابید و اشراق شرق پدید آمد.
یادش به خیر، روزهایی که سیمای زیبای یوسف، دیده کنعانیان عشق را بصیرت بخشید؛ بیضای دست آسمانی موسی، شرارههای شعف را در ظلمتکده زمین پاشید؛ نفحه عیسویِ به عرش رفته، بر خاکنشینان دمید؛ نوح با کشتی صفا، به مهد موعود رسید؛ بتهای سیاه جهالت، در پای حماسه و برهان ابراهیم بر خاک فرو افتادند و امام، به میهن اسلامی قدم نهاد و گلها به ترنّم شادمانی دلها گوش جان سپردند. یاد آن روزها، هماره در خاطر دلها مستدام باد.
☰☰✧✧✧☰☰
هنوز هم صدای جاویدان او در سراسر تاریخ به گوش میرسد. هنوز هم قامتش، به بلندای آسمان حقیقت است و در عشق و تکریم والایی ها، به صلابت صخره ها میماند و به عظمت کوهساران.
امام را میگویم؛ مردی که کران تا کران حیات را از تحرک و مبارزه و فریاد برضد استعمارگران، سرشار ساخت.
فرزانه ای که نمونه مجسّم شجاعت و بیباکی بود.
او که از هیچ قدرتی جز خداوند باک نداشت و در برابر هیچ گردنکشی سر فرود نیاورد.
راستی، کدام تصویرگر میتواند جَبین پاک آن بزرگمرد را به تصویر درآورد؟
کدام شاعر میتواند قصیده سرای آن ستم سوز و سپیده آفرین باشد؟ کدام نویسنده میتواند حکایت گر شور آفرینی ها و ایمان گستری های آن والامقام باشد؟
دهه مبارک فجر، بر نایب آن فجرآفرین و امت خداجوی ایران مبارک باد.
سال های حکومت ستم، گرفتار چنگ یأس بودیم.
ناامید از پیروزی و مقهور قدرت، دشنام به «شب» میدادیم و نفرین به «ستم» میکردیم.
اما… مسیحا نفسی، احیاگر نفوس شد و حیات این ملت را جانی تازه بخشید.
«روح خدا» بود که در جان افسرده مردم دمیده شد.
حنجرههای داوودی، در رهگذر باد و چشم انداز آفتاب و در موج خون و شط شهادت، سرود فجر حقیقت را سرداد.
امام آمد، نشسته بر بال فرشتگان.
امام در پیام خدایی اش در شهید آباد «بهشت زهرا»، در «صور انقلاب» دمید و مردم را در عرصه های حق و محشر نهضت جان بخشید.
«صبح صادق» انقلاب بود.
فجر ایمان، از شرق مکتب سرزده بود که به نماز عشق ایستادیم.
در محراب حق، رو به کعبه عرفان، با وضویی از خون دهها هزار شهید، بر سجاده صدق نشستیم و پیشانی اخلاص بر مهر«تعبّد» نهادیم و دل به «ولایت» سپردیم و این، معجزه انقلاب بود.
☰☰✧✧✧☰☰
بار دیگر معجزه ای در تاریخ اتفاق افتاد.
بار دیگر دست توانای خدا از آستین غیب بیرون آمد.
بار دیگر اراده خدای عزیز و حکیم به کار افتاد و رحمت و منت حق، ملتی مستضعف و ستم کشیده را در برگرفت و فیض روح القدس مدد فرمود و به کالبد ملتی مرده، روح و روان دمید.
سرانجام آنچه به خواب شب هم نمیدیدیم و ناممکن می پنداشتیم، به وقوع پیوست و ملت ما و ملتهای مسلمان و عالمیان را غرق بهت و حیرت و اعجاب نمود.
قدرتهای داخلی و ابرقدرتهای بینالمللی را با همه هوشیاری غافلگیر کرد، حسابها و نقشه های سیاسی و طرحهای دراز مدت و تصمیم گیری های مطالعه شده آنان را به هم ریخت و بالاخره، ملت مسلمان ایران آزادی را بازیافت.
این روزها بوی خوش بهار آغشته به عطر معطر آزادی از راه میرسد و تقویم تاریخ یک بار دیگر برگ زرینی را به خود می افزاید و انقلاب شکوهمند اسلامی ما چهل و دومین سالگرد پیروزی خود را جشن میگیرد؛ انقلابی که صفحه ای زرین را در تاریخ حیات انسان های به خواب رفته گشود، و صلای دینداری، عدالتخواهی، استقلال طلبی و آزادگی را در گوش جان خفتگان طنین انداز کرد.
☰☰✧✧✧☰☰
تاریک بود، شب رَجَز میخواند، سوسوی ستاره ها را ابر تیره میسترد.
خورشید، تبعیدی فردا بود، و شب در صحراها و کوه ها و دشت ها، در میان باغ و بر فراز رود و اقیانوس، حکم می راند و نفس ها را میبرید، به چار میخ می کشید و خون سرخ ستاره ها را بر چهره آسمان میپاشید.
صدای غل و زنجیر می آمد، و جز آن، دیگر سکوت بود که کران تا کران، در گوش ها فریاد میکشید.
درخت ها یخ زده بودند، رودها منجمد شده بودند، ماهی ها خواب بودند، و پنجره های رهایی یکی پس از دیگری بسته میشدند.
دست ها آنقدر پنجه به دیوار کشیده بودند که فرسوده بودند.
یاد باران کم کم از ذهن زمین پاک میشد، قندیل سکوت و وحشت و هراس در سردابه تاریخ، هر رهگذری را به خواب ابدی فرا میخواند؛ و این چنین شب رجز میخواند، و یکه تاز میدان بود تا اینکه چاووشان از آمدن صبح خبر دادند.
خبر در اندام شب پیچید.
شب به خود نالید، تلألو نور خورشید از کرانه های دور، بر ذهن خفته جهان تابید.
رودها به راه افتادند، ترنم باران بود و رقص جوباران، هلهله درختان بود و لبخند زمین و بازی گنجشکان و بال و پر گرفتن قناری ها، چکاوک ها و پرستوها. اکنون صدا، صدای بارش باران بود تا اینکه در میان گرگ و میش صبح، خورشید برآمد و پایان انجماد زمین را اعلام کرد.
با گام های استوار رفتند؛ تا فتح قلّه ی انقلاب، فریادگر و پرخروش، مصمم و پرامید، در صف هایی به هم پیوسته و دل هایی از هم نگسسته؛ مردم روزِ بیست و دوّم بهمن را میگویم!
آن روز کوچه ها عطر خوش انقلاب را حس میکرد و مردم در زمستانی سرد، گرمی آغوش همدیگر را در تبریک پیروزی میچشیدند.
اصحاب عاشورای خمینی (رحمت الله علیه) و دانش آموختگان دانشگاه حسینی، این بار حماسه ای دیگرگونه آفریده بودند و کعبه ی میهن را از بُتهای زر و زور و تزویر پاک کرده بودند.
آنان که ایمان را با مائده های آسمانیاش، در بازار شهر گسترده بودند و تلاش را میهمان زندگی مردم کرده بودند.
هم آنان که خون را کمترین متاع به درگاه پروردگارشان می پنداشتند و هستی خود را خالصانه برای رهبر خود می گماشتند.
آن روز، حقیقت گُل متجلّی شد و باغ به این همه زیبایی خود تبریک گفت.
آن روز پرنده هایی که کوچیده بودند بازگشتند و فضای آسمان در کثرت آنان، پنجره پنجره شده بود.
آن روز درختان سرو به آزادی و آزادگیِ همگان، پیام تبریک فرستادند و برکه ها زلالیِ مردان و زنان انقلابی را درود گفتند.
آن روز اقیانوس، مبهوت تلاطم های دلیرانه ای بود که کویر تشنه ی ایران را سیراب ساخته بود و سیلی خروشان شده بود، تا خانه ی عصیان را از جا بَر کند.
آری، آن روز، روز خدا بود.
اینک در یاد روز آن بهارِ فراموش ناشدنی، به روح پاک شهیدان درود میفرستیم و با گرامی داشت خاطره ی آن مسیح انقلاب، راه پرافتخار خویش را ادامه میدهیم.
☰☰✧✧✧☰☰
چه مژدهای زیباتر از آمدن بهار در پی یک زمستان تار و طولانی؟!
چه بشارتی شیرین تر از بشارت خورشید در پی یک شب سرد و تاریک؟!
چه پیامی نیک تر از پیام زلال آب برای لبانی تشنه و خشکیده؟!
چه نوایی برتر از بشارت «جاء الحق» و «زهق الباطل»؟!
قسم به شب پوشیده! که روز خواهد درخشید و بهاری ترین روز هستی، بر صحیفه ی شب تار و طولانی، مُهر پایان خواهد زد.
نسیم خوش عطر هدایت و نصرت، از هر سو می وزد و روح و جان عاشقان را مینوازد.
بهار، با همه ی مهربانی ها و با همه ی طراوتش، نهال فتح و پیروزی را به ارمغان میآورد.
پرندگان سفیدبال و عاشق، تنگی قفس اسارت را بال می گشایند و در قاب نیلگون آسمان، نغمهی آزادی سر میدهند.
قلبها، کهکشانی از عشق خمینی میشود و جامی لبریز از شراب طهور پیروزی.
وطن، این خاک مقدس، اقیانوسی می شود خروشان از موج های سنگین؛ و غریو «اللّه اکبر»، از هرکوی و برزن، نوید نصرت را طنین انداز میکند.
شهر در قلمرو شب بود … آمدی!؟
☰☰✧✧✧☰☰
شب در عمیق لحظه ها، ریشه دوانده بود و تا افق های دور، جز سیاهی، رنگ دیگری دیده نمیشد.
چشم ها، به تاریکی عادت کرده بودند و هیچ نگاهی، صادقانه به جستجوی نور، برنمی خاست. جرأت گشودنِ حتّی یک روزنه ی کوچک، در ذهنِ دستها، جاری نبود.
پنجره ها، میلی به تماشا نداشتند و زیبایی ها، چنگی به دل نمیزدند؛ چرا که دیدنِ زیبایی در قفس، زیبا نیست.
در چارسوی باور شهر ـ تا جایی که چشم کار میکرد ـ تنها حضور یک فصل می وزید؛ آن هم زمستان بود.
قلبها به لحظه ی انجماد نزدیک بودند و جرقّه ی هیچ اندیشه ای، ذوبشان نم یکرد.
شهر، قلمرو شب بود و سلطنت، از آنِ تاریکی؛ و در این میان، «انسان» ـ این موجود زجر کشیده ی تاریخ ـ با ناامیدی، سرنوشتِ تلخِ خود را می نگریست.
زندان ها، از حضورِ پیروان سپیده، لبریز بود.
ناگهان، ورق برگشت، صدای قدم های نور، در دهلیزهایِ تنگ و تاریکِ زمان پیچید و از طنین استوارش، پشتِ شب لرزید.
«خورشید»، با تمام عظمتش ـ از پشتِ ابرهایِ تیره ی روزگار ـ طلوع کرد؛ آمد و به یک چشم بر هم زدنی، طومار عمرِ چندین هزار ساله ی «شب» را، مچاله کرد، روح زمستان را به زنجیر کشید و در تقویم زمانه، نامِ «بهار» را نوشت.
خورشید تابید و سِحر کلامش، گرم و نافذ، در دل و جانِ شهر، نفوذ کرد و طلسمِ تسخیرناپذیر پنجره ها را حس کرد؛ آمد و نگاهِ مهربانش را ـ عادلانه ـ با تمام شهر، قسمت کرد.
تا تو آمدی، پرده های غفلت، کنار زده شد و پنجره ها به سمت نور باز شدند.
اندیشه ها، میل پرواز یافتند و ایده ها، جرأت ابراز.
هوای تازه، آرام آرام، واردِ دالان های تنگ و تاریک اذهانِ پوسیده شد.
خورشید، همچنان تابید و نور پاشید، گیاهان نورس، قد کشیدند و غنچه ها، لب به اعتراض گشودند.
درختان، دست به دست هم دادند و برای قیام سرخشان، به آفتاب، اقتدا کردند.
حسّی غریب، همه چیز را به شکفتن واداشت و روح سبز زندگی به اجساد پوسیده، انگیزه ی تحرّک و تکاپو بخشید.
درختان قیام کردند و حماسه ای سرخ جوانه زد.
«شب»، با تمام جلال و جبروتش، ترسیده و خورشید را ـ از این آسمان به آن آسمان ـ تبعید کرد؛ ولی هم چنان نور خیره کننده ی خورشید، می تابید و حضورش، گرم و روشن تر از همیشه، به چشم میخورد.
شب نمیدانست که آفتاب، مکان و زمان نمی شناسد و خورشید، در هر آسمانی که باشد، کدام ابر، توانِ به زنجیر کشیدن آفتاب را دارد؟ کدام؟!
چه غنچه هایی که در این راه ـ برای رسیدن به نور مطلق ـ از خون، حنا بستند و راهیِ حجله ی بهشت شدند!
چه گل هایی که در زیر شکنجه و تازیانه ی پاییز، به قافله ی شهادت پیوستند و «بهار» را در نهایت زیبایی به تصویر کشیدند! و امروز، روز شکوفایی گل های، زیبای پیروزی است و همه با هم، با گل و لبخند، جشن خواهیم گرفت روزِ به گل نشستن بهار همیشه سبز انقلاب سرخی را که سالها پیش، از دل کویر قد کشیده و تا بلندای تاریخ شکفت!
☰☰✧✧✧☰☰
میدانم، آری میدانم؛ آن روز، پنجرهها برای آشتی با صبح، نفس تازه کشیدند.
آن روز، ک خوبیها به صلیب کشیده شده بود و خون از پنجه استعمار چکّه میکرد و قفس، تنها جایگاه پرندگان بود؛ چون نغمه آزادی سرداده بودند.
میدانم، همان دقایقی که گوشها به ضبط صوت چسبیده بودند، تا نوای باران را که چکهچکه میکرد و پلیدیها را میشست، بشنوند.چه شوری داشت، چه بلوایی شده بود و چه غوغایی میکرد؛ تکاپوی خفته که بیدار شده بود و دستانی که زانوی غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند ورق بود که بر سینه دیوار میچسبید: «آزادی…».و بطری بود که بمب میشد و حالا «شاهِ معکوسِ» روی دیوارها، تمام حشمت ۲۵۰۰ ساله را زمین میریخت.
آن روز کودک بود که رهِ مردان خدا میپیمود و یک شبه مرد میشد؛ مردی که در کوچه پس کوچههای شهر، نوک سلاحها در انتظار سینه پر تپشش کمین کرده بود.
پیرزن کنج حلبیآباد، دیگر از شاه سخن نمیگفت، سراغ از «آقا» میگرفت.
میدانم؛ آری خوب میدانم شهدا، کف خیابان نماندند؛ دستانی آنها را بالا برد؛ اصلاً شهدا هیچوقت زمین نمیمانند.
و میدانم، حالا پس از سی وچهار از آن روزها، سیب معطر آزادی در دست من است، من دانه سیب خواهم کاشت و درختی از نو خواهم رویاند.
آه، من تو را گم نخواهم کرد، «من همان دبستانیای هستم که به من چشم امید بسته بودی.» من تو را گم نخواهم کرد هرگز، هرگز
امـام آمــد
امـام آمـد و چون خون در رگ هایمان جاری شد. امـام آمـد و به سان نور، شب تارمان را روشنایی داد.
امـام آمد و چـون روح به کالبد مرده مان، حیاتی دوبـاره بخشید. امام آمد و زمستانمان را بهــاری جـاودانه کرد.
امـام آمد و فــجــر آورد و در دسـتان پر نـورش، »استقلال ، آزادی و جمهوری اسلامی «را به ارمغان آورد.
خوش آمدی
سلام بر تو ای مطلعِ فجر. ای سپیده سحر، ای انفجار نور، خوش آمدی.
خوش آمدی که با آمدنت زنجیرهای سنگی از گردنمان گسیخت، کمرهای خمیده مان راست شد، بر لب های پژمرده مان شکوفه های تبسم نشست، در قلب های سوخته مان گلبوته های عشق و امید رویید و بر گونه های زردمان گلخنده های شادی نمودار شد.
خوش آمدی که با مقدمت، عطر آزادی به جای بوی باروت در فضای میهن اسلامی مان پیچید و قفس ها شکسته شد.
خوش آمدی که با آمدنت، سوز و سرما از شهر و دیارمان گریخت.
خوش آمدی ای فجر پیروزی. تو طلوع آزادی وطن، بارش مهتاب، ترانه عشق، نردبان عروجی.
مقدمت را گرامی می داریم و پیامت را پاسداری می کنیم.
ای نور چشم ملت ایران خوش آمدی ای یوسف عزیز به کنعان خوش آمدی
دیدی که چشم مردم ایران سپید گشت یعقوب وار، در غم هجران خوش آمدی