در این نوشته از دلبرانه می خواهم دو شعر نو و بلند از نیما یوشیج در مورد مادر را خدمت شما عزیزانت ارائه نماییم.
چنانچه به اشعار این شاعر معاصر ایرانی علاقمند هستید دعوت میکنیم این دوشعر زیبا را نیز حتما مطالعه نمایید.
ضمنا در ادامه علاوه بر اشعار مختصری هم با نیما یوشیج و زندگی شخصی وی آشنا خواهید شد.
بهترین اشعار نیما یوشیج درباره مادر
علی اسفندیاری بیستویکم آبانماه سال ۱۲۷۶ مصادف با ۱۲ نوامبر ۱۸۹۷ در یکی از مناطق کوه البرز در منطقهای بهنام یوش، از توابع بخش بلده شهرستان نور در استان مازندران مازندران بهدنیا آمد.
پدرش، ابراهیمخان اِعظامالسلطنه، متعلق به خانوادهای قدیمی در مازندران بود و به کشاورزی و گلهداری مشغول بود.
نیما خواندن و نوشتن را در روستای خود در نزد آخوند روستا یاد گرفت، اما از معلم خود به دلیل آزار و اذیت، راضی نبود. او در دوازده سالگی همراه خانواده به تهران نقل مکان کرد و در دبستان حیات جاوید به تحصیل پرداخت.
نظام وفا نیما را به سرودن شعر ترغیب کرد؛ نیما، شعر بلند «افسانه» که سنگ بنای شعر نو در زبان فارسی است را به معلم خود نظام وفا تقدیم کرده است.
نیما یوشیج در جوانی عاشق دختری شد، اما بهدلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند. پس از این شکست، او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و میخواست با او ازدواج کند، اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید؛ بنابراین، عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت.
سرانجام نیما در ۶ اردیبهشت ۱۳۰۵ خورشیدی ازدواج کرد. همسر وی، عالیه جهانگیر، فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزاده نویسنده نامدار میرزا جهانگیر صوراسرافیل بود.حاصل این ازدواج، که تا پایان عمر دوام یافت، فرزند پسری بود به نام شراگیم که اکنون در آمریکا زندگی میکند. شراگیم در سال ۱۳۲۱ خورشیدی بهدنیا آمد.
یوشیج درحالیکه به علت سرمای شدید یوش، به ذاتالریه مبتلا شده بود، برای معالجه به تهران آمد؛ معالجات تأثیری نداشت و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ درگذشت.
متن شعر مادر نیما یوشیج
آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظه خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم
خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی و خرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
این جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آیا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
آنجهان راگفتم
می توانی آیا
لحظه یی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم
آنچه در سینهء مادر بود آن کم دارم
روی کردم با بحر
گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
صبحدم را گفتم
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل وقند بریزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که روید زلبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حیات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبیان کم دارم
درپی عشق شدم
تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظهء روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمهء زیبایی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود
شعر مادری و پسری از نیما یوشیج
دردل کومه ی خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر
دورازهرکسی آن جا، شب او
می کند قصه زشب های دگر
کوره می سوزد وهرشعله به رقص
دمبدم می بردش بند از بند
این سکونت که درآن جاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند
اندرآن خلوت جا، پنداری
می رسد هردمی ازراه کسی
لیک نیست، امیدی ست کزآن
می رود، بازمی آید نفسی
مثل این ست دراین کومه ی خرد
بس کسان دست به گردن مرُدند
وین زمان یک پسرک بامادر
زآن ِاین کومه ی تنگ وخردند
فقرازهرچه که در بارش بود
داد آشفته دراین گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، امّا کونان !
قصه می گوید مادرزپدر
یعنی ازشوی که نیست
می خورد ازتن او فقرورخان زرد ازاو می شود، این ست خبر
در دل کومه ی ویران پی زیست
روز ها رفته که او نامده ست
گرچه اورفت که بازآید زود
کس نمی داند اکنون به کجاست
روی این جاده ی چون خاکستر
زیراین ابرکبود
کس ندارد خبرازهیچ کسی
شب دراز ست و بیابان تاریک
پیش دیوار یکی قلعه خراب
ماه سرد وغمگین
خرد می گردد در نقشه ی آب
زیر چند اسپیدار
شکل ها می گذرند
مثل این ست که چشمانی باز
سویشان می نگرند
پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بسته ست به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش
هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و برروی نزار
دانه اشکش کافتاده فرود
دانه لعلی یعنی
که می ارزد به هزارودوهزار
به هزارآن همه بی درد کسان
به هزار آن همه آدم به دروغ
در دل مردم ازآن بی هنران
نه امیدّی نه نشاطی نه فروغ
می زند دور نگاه پسرک
می کند حرفش ازحرف دگر
نگذرانیده سه پائیزهنوز
خواهش لقمه ی نانی کرده
دِلکشَ خون وهمه خون به جگر
تا بیآرامد طفلکَ معصوم
می فریبد پسرش را مادر
می نماید پدرش را درراه
« آی ! آمد پدرش،
نان او زیربغل
از برای پسرش »
همه سرچشم شده ست وهمه تن
زاسم نان از لب مادر پسرک
پای تا سر شده مادرافسون
به پسرتا بنماید پدرک
زین سبب آنچه که می گوید وداده ست به اوعقل معاش
همه حرفی ست دروغ !
لیک در زندگی تیره شده
در نمی گیرد ازاین حرف فروغ
حرفی این گونه برای فرزند
همچو زهرست به کام مادر
رنج می آورد این رنجش خشم
چون پشیمان شده ئی از گنهی
اشک پرمی کندش حلقه ی چشم
باچه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز براو دارد گوش
او نمی داند مادر به نهان
می زداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش
او نمی داند ازخواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچه های دگران.
او نمی داند ازاین خانه بدرخندانند
پسران با پدران
پیش چشم تراو نقشه ی نانی که از او می طلبند
نقشه ی زندگی این دنیاست
چو به لب می مکد اوآب دهان
نان دل افسرده کنانش معناست
می کشد آه چوتیرازره زخم
می رود با نگه خود سوی نان
آنچه می بیند گرهست ارنیست
روی نان می باشد، روی نان
هر چه شکلی شده تا بنماید
پدری نان در دست
به خیالش به ره پلّه خراب
پدرش آمده ست ، استاده ست
لیک براین ره ویرانه به جا
کیست کاومی رسد ازره، چه کسی ست ؟
زین بیابان که مزار من و توست
سال ها هست که بانگ جرسی ست
از درون سوی سرا
سایه ی مرگ فقط می گذرد
فقرمی خواند آوای فنا
می سراید غم، آهنگ شکست
از برون سوی، نه پُر زآن ها دور
سایه گسترده بیدی به چمن
می دَوَد جوی خموش
مه تهی می کند ازخنده دهن
تا پرازخنده بنوشید شما
دست دردست کسی کان دانید
خوش وخوشحال بنوشید شما
غزلی را شنوید
وصف خالی و لبی
بی خیال ازهمه هست، ازهمه نیست
بگذرانید شبی
همچنان مرده که نیست
خبریش از زنده
ای سراب باطل
ای امّید نه کسی را محرم
همچو برآب حباب
که نپاید یک دم
روزها ابربراین کشت گذشت
روی این درّه براین دامنه براین منظر
از پس خنده ی یک برق سمج
شد تن کشت به جان سوخته تر
دم ابری چرکین
چرک تراز دلتان
چون دمل باز شد و گشت تهی
جز به دلتنگی لیکن نفزود
وز برای آنان
زندگی بود بدین گونه که بود
کو پدر؟ کوپدرش؟ آن که زره می رسد او افسونی ست
از پی آن که سخن ساز دهید
دلگشا مضمونی ست
زن به دل خسته صدا بگرفته
می رود هرنگهش، می آید
گوئیا داده به خود نیز فریب
چشم او می پاید
آری این ست که او
نه به خود دست به جا می ساید
زیر انگشتش زرد و لاغر
جان گرفته به تکاپوی خیال
هر خیالی که نماید منظر
چون نمی بیند چیزی به سرِ جای ودرست
سوی خود آمده باز
بازمی گوید آن حرف نخست:
« آی آمد پدرش !
همه ی جانش شتاب
به هوای پسرش »
پسرک بازپی نان و پی دیدن روی پدرش
رفته او را نگه از راه نگاه مادر
هر زمان چشم براو می دوزد
در دل کوره همان گونه که بود
هیمه ئی چند به هم آمده جمع
پک و پک می سوزد
می رود دودش بالا، سوی بام
منبع: