در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد 110 اشعار خیام زیبا و دلنشین را برای شما عزیزان درج نماییم.

ممکن است شما جز علاقه مندان به اشعار این شاعر بزرگ ایرانی باشید.

و بخواهید که از اشعار وی برای بیو و یا همچنین درج در کپشن پست و استوری های خورد استفاده کنید.

ما در این نوشته این امکان را فراهم آورده ایم و شما به گلچین زیبایی از اشعار خیام و رباعیات ایشان دسترسی دارید.

امیدواریم که مرود توجه شما عزیزان قرار گیرد.با ما همراه باشید.

با خیام به صورت مختصر آشنا شوید

عُمَر خَیّام نیشابوری که خیامی، خیام نیشابوری و خیامی النّیسابوری هم نامیده شده‌است.

همه‌چیزدان،فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و شاعر رباعی‌سرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی است.

گرچه جایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّةالحق» بوده‌است.

ولی آوازهٔ وی مدیون نگارش رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد.

با وجود آنکه رباعیات خیام به بیشترِ زبان‌های زنده برگردان شده.

آوازهٔ وی در غرب بیشتر مدیون ترجمهٔ ادوارد فیتزجرالد از رباعیات او به زبان انگلیسی است.

اشعار خیام | 110 اشعار و رباعیات خیام در موضوعات مختلف

اشعار خیام

امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

چون ابر به  نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده  کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

در کـارگـه  کـوزه گـری   بــودم  دوش

دیـدم دو هزار کـوزه  گـویا  و  خـموش

هــر یک به  زبان حــال  با  مـن  گفتند

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه  فروش

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

هنگام سفیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند همی نوحه گری
یعنی که نمودند در آئینه صبح
کز عمردمی گذشت و تو بی خبری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سرزلف نگار ی بوده ست
وین دسته که در گردن او می بینی
دستیست که در گردن یاری بوده ست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> اشعار مولانا

کم کن طمع از جهان و می‌زی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم

زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی

چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ایدل تو به اسرار معـما نرسی

در نکـتـه زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از آمدن بـهار و از رفـتـن دی

اوراق وجود ما همی گردد طی

می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم

غمهای جهان چو زهر و تریاقش می

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آن قـصر کـه با چرخ همیزد پهـلو

بر درگـه آن شـهان نـهادندی رو

دیدیم کـه بر کنگره‌اش فاختـه‌ای

بنشستـه همی گفت که کوکوکوکو

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفـت ز هر اسراری

شاهی بودم کـه جام زرینـم بود

اکـنون شده‌ام کوزه هر خـماری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> شعر در مورد زندگی

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین منست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

با تو به خرابات اگر گویم راز

به زانکه به محراب کنم بی تو نماز

ای اول و ای آخر خلقان همه تو

خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با لاله رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ای دل تـو بـــه ادراک معــــما نــــرسی

در نکتــــــه بــــــه زیرکان دانا نرسی

اینجــا بـــه مِی و جــام بهشتی میساز

کانجـــا که بهشت است رســـی یا نـرسی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آنــان که ز پیش رفتــه اند ای سـاقی

در خاک غـــرور خفتــــه اند ای ساقی

رو باده خــــور و حقـیقت از من بشنـو

باد است هر آن چه گفـتـه اند ای ساقـی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

پیــــــری دیــدم به خانه خماری

گفتـــم نکنی ز رفتــــــگان اخباری

گفتا می خــــور که همچو ما بسیاری

رفتنــــد و کسی باز نیامـــد باری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

در گـــوش دلــم گفت فلــک پنهــــانی

حکمی که قضــــا بــــود ز من مـــی دانی ؟

در گـــردش خــــود اگر مـــــرا دست بدی

خــــــــود را برهاندمی ز سرگـــــردانی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از مـن رمقی ، به سعی سـاقی ، مانده است

وز صحبــــت خلـــق ، بی‌وفایی مانده است

از بـاده دوشــــین ، قــــدحی بـیش نــمـاند

از عمـــر نـــــدانم که چه باقی مانده است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی

جز باده و جز سماع و جز یار مجوی

بر کف قدح باده و بر دوش سبوی

می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

در دل نتوان درخت اندوه نشاند

همواره کتاب خرمی باید خواند

می باید خورد و کام دل باید راند

پیداست که چند در جهان باید ماند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

امروز که نوبت جوانی من است

می نوشم که از آنکه کامرانی من است

عیبم مکنید . گرچه تلخ است خوش است

تلخ است ، از آنکه زندگانی من است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ز آن می که حیات جاودانیست بخور

سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانی است بخور

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> گلچین اشعار شاعران ایران و جهان

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز

تا زو طلبم واسطه عمر دراز

لب بر لب من نهاد و می گفت به راز

می خور که بدین جهان نمی آیی باز

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

تو خالقی و مرا چنین ساخته ای

هستم به می و ترانه دلباخته ای

چون روز ازل مرا چنین ساخته ای

پس در دوزخم چــرا انداخته ای

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

دست چو منی که جام ساغر گیرد

به زان که کفم دفتر و منبر گیرد

تو زاهد خشکه ای و من عاشق تر

آتش نشنیده ام که در تر گیرد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

دوران جهان بی می و ساقی هیچ است

بی‌زمزمـه نــــای عــــــــراقی هیـچ است

هر چنــــد در احــــــوال جــهان می نگرم

حاصل، همه عشرت است و باقی هیچ است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن

به زان که به رزق زاهدی ورزیدن

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود

پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

گویند هر آنکسان که با پرهیزند

زان سان که بمیرند همان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

زان کوزه می که نیست در وی ضرری

پر کن قدحی بخور به من ده دگری

زان پیش تر ای پسر که در رهگذری

خاک من و تو کوزه کند کوزه گری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از درس و علوم جمله بگریزی به

و اندر سر زلف دلبر آویـزی به

زان پیش که روزگار خونت ریزد

تو خون انگور در پیاله ریزی به

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آبادی میخانه ز می خوردن ماست

خون دو هزار توبه بر گردن ماست

گر من نکنم گناه رحمت چه کند

آرایش رحمت از گنه کردن ماست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

برخیز دلا که چنگ بر چنگ زنیم

می نوش کنیم و نام بر ننگ زنیم

سجاده به یک پیاله می بفروشیم

این شیشه نام وننگ بر سنگ زنیم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

برجه برجه ز جای خود ای ساقی

درده درده شراب ناب ای ساقی

زان پیش که از کاسه سر کوزه کنند

از کوزه به کاسه کن شراب ای ساقی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید

بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید

من در عجبم ز می فروشان کایشان

زین به که فروشند چه خواهند خرید

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بنگر به جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ

وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

شمع طربم ولی چو بنشستم ، هیچ

من جام جمم ولی چو بشکستم ، هیچ

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> پروفایل اشعار فاضل نظری

گوینـــد کســـان بهشت بـا حــــــــــور خــوش است

مــن می گویـــــــــم کــه آب انگــــــور خــوش است

ایـــن نقـــــــد بگیــــــر و دست از آن نسیـــه بـــــدار

کـــــــآواز دهـــــــــل شنیــــــدن از دور خــوش است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آورد به اِضطرارم اوّل به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ‌کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،
چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی
کانان که مُدَبّرند سرگردان‌اند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست
کس می‌نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

جامی ست که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

بین کوزه گر دهر که این جام لطیف

میسازد و باز بر زمین میزندش

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

زان کوزه ی می که نیست در وی ضرری

پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زآن پیشتر ای صنم که در رهگذری

خاک من و تو کوزه کند کوزه گری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >>  گلچین بهترین اشعار فاضل نظری

ای دیده اگر کور نه ای گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند

روهای چو مه در دهن مور ببین

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ابریق می مرا شکستی ربّی

بر من در عیش را ببستی ربّی

من می خورم و تو میکنی بد مستی؟

خاکم به دهن! مگر که مستی ربّی؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرّنم بود

اکنون شده ام کوزه ی هر خمّاری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

گر چشمه ی زمزمی وگر آب حیات

آخر به دل خاک فرو خواهی شد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره ی گل لگد همی زد بسیار

وآن گل به زبان حال با او میگفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی میخوردم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

تا چند اسیر عقل یکروزه شویم؟

در دهر چه یکروزه چه صد روزه شویم

درده تو به کاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه گران کوزه شویم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

گر شاخ قضا  ز بیخ بختت رسته ست

ور بر تن تو عمر لباسی چست است

در خیمه ی تن که سایبانیست ترا

هان تکیه مکن که چار میخش سست است

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از رنج کشیدن آدمی حر گردد

قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سایه ات ماند به جای

پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

یک جام شراب صد دل و دین ارزد

یک جرعه ی می مملکت چین ارزد

جز باده ی لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> عکس پروفایل اشعار مولانا

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پس صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری

تا چند کنی بر گل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو

بر چرخ نهاده ای چه میپنداری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که: نمودند در آیینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بدم چو کردم این کلاشی

با من به زبان حال خود گفت سبو

من چون تو بدم تو نیز چون من باشی

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه؟

پر کن قدح باده که معلومم نیست

این دم که فرو برم برآرم یا نه؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم

آیا تو چنان که مینمایی هستی؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از آمدن بهار و از رفتن دی

اوراق وجودت همی گردد طی

می خور مخور اندوه که گفته ست حکیم

زهر است غم جهان و تریاقش می

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

وآنگه ز برای خشت گور دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امیدوار ما پودی کو

چندین سر و پای نازنینان جهان

میسوزد و دود میشود دودی کو

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> شعر عاشقانه

ناکرده گنه در جهان کیست بگو

آنکس که گنه نکرد چون زیست؟ بگو

من بد کنم و تو بد مکافات دهی

پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آن کاخ که بر چرخ همی زد پهلو

بر درگه او شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره اش فاخته ئئ

بنشسته همی گفت کو؟ کو؟ کو؟ کو؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

قومی متحیرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آن است و نه این

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر نه اسلام نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان که را بود زهره چنین؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر به سریم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

یک روز ز بند عالم آزاد نیم

یک دم زدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی  روزگار کردم بسیار

در کار جهان هنوز استاد نیم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

برخیز ومخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به زآن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

کآلوده به پالوده ی هر خس بودن

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

از جرم گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل

هر بند گشاده شد مگر بند اجل

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> اشعار سهراب سپهری

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند ز استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که مارا چه رسید؟

از خاک بر آمدیم و در خاک شدیم

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ای مفتی شهر از تو پر کار تریم

با این همه مستی از تو هشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوارتریم؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینه ی خمّاری

از ناله ی بوسعید و ادهم خوشتر

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز

اندک خور و گاه گاه خور و پنهان خور

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زان سان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوق از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زان پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

هم دانه ی امید به خرمن ماند

هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا به جویی

با دوست بخور ورنه بدشمن ماند

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

این قافله ی عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

افسوس که نامه ی جوانی طی شد

وان تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

فریاد ندانم که کی امد کی شد؟

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

من هیچ ندانم که مرا انکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی و لب کشت

این هر سه مرا نقد و تورا نسیه بهشت

◆◆◆◆✽✽•°°••°°•✽✽◆◆◆◆

بیشتر بخوانید >> اشعار عاشقانه زیبا در مورد باران

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام و باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت