عکس زمستانی | 55 پروفایل برفی دخترانه/کودکان/حرم/طبیعت/حیوانات/روستا/دو نفره
بهار ، تابستان ، پاییز و زمستان هر کدام تابلوهایی زیبا از نقاشی های خداوندند ، هر چه در طبیعت است زیباست چه طبیعت سبز با طراوت بهار ، چه رنگانگی پر محصول تابستان ، چه برگریز زیبای پاییزی و چه طبیعت سفید و پاک برفی زمستان هر کدام زیبایی دل انگیز خود را دارد ، ما هم در آستانه ورود به این فصل زیبا 55 عکس زمستانی زیبا با موضوعاتی چوت عکس های دخترانه زیبا با تم برفی ، عکس بچه ها و کودکان در برف ، عکس های برفی حرم ، عکس طبیعت و مناظر برفی و زمستانی ، عکس های جالبی از حیوانات در زمستان و همچنین عکس های نوستالژیک ایرانی از روستا ها و کوچه باغ های برفی در زمستان را شامل میشود.
عکس طبیعت در زمستان
در اینجا 20 عنوان عکس های زیبای زمستانی که در این موضوع نمونه هایی از آن جمع آوری شده است را در اینجا لیست کرده ام ، نظر شما چیست ؟ عکس با موضوعات دیگری هم هست که بخواهید به این لیست اضافه کنید ؟
- عکس زمستانی از حیوانات در برف
- عکس زمستانی از کودکان و بچه ها در برف
- عکس زمستانی از حرم امام رضا و حضرت معصومه و جمکران در برف
- عکس زمستانی از مناظر و طبیعت برفی
- عکس زمستانی دخترانه و دختر تنها در برف
- عکس زمستانی پسرانه و پسر تنها در برف
- عکس زمستانی روستا ها در برف
- عکس زمستانی کوچه باغ روستایی در برف
- عکس زمستانی درختان ، شکوفه ها و میوه ها در برف
- عکس زمستانی و شب برفی
- عکس زمستانی و سرد صبح روز برفی
- عکس زمستانی و برفی قدیمی
- عکس زمستانی و برفی ایرانی / در ایران
- عکس زمستانی از آدم برفی
- عکس زمستانی از چای و قهوه و پنجره در روز برفی
- عکس زمستانی عاشقانه برفی
- عکس زمستانی دو نفره و رومانتیک روز برفی
- عکس زمستانی از روز برفی
- عکس زمستانی تنهایی در روز برفی
- عکس زمستانی زیبا و غمگین برفی
عکس زمستان
عکس پروفایل زمستان
نقاش چیره دست طبیعت سلام !
خواستم از شما بپرسم چرا این همه نقاشی های شما قشنگ است ؟
چطور یک منظره ثابت ، یک تک درخت در کوه ، یک دشت وسیع یا یک کوچه باغ روستایی را
در هر فصل هر ماه هر روز یک طور جدید رنگ آمیزی میکنی؟
چطور این همه نقش و ترکیب بندی زیبا را آموخته ای؟
چقدر نقاشی جدید بلدی که به هر گوشه از زمینت نگاه میکنم یک نقاشی جدید است؟
خواستم بگویم که اهل شعر بافتن های ادبی نیستم ولی هر کاری میکنم از دیدن مناظرت سیر نمیشود .
نقاشی هنرمند طبیعت ، خواستم بگویم از دیدن بهار پر گل و با صفایت ، از تابستان پر میوه و گرمت ، از پاییز هزار رنگت سیر نمیشوم
اما زمستان...
اما زمستان چیز دیگری است .
فکر کن که به یک نقاش یک مداد سفید بدهی بگویی میلیون ها میلیون نقاشی زیبا خلق کن که تمام نشود.
زمستان چیز دیگری است چون بجز زیبایی یک سحرانگیزی خاصی در وجودش دارد .
یک خلوصی که آدم را خلع سلاح میکند
یک پاکی که هر پاکی دیگری را به زانو در میاورد.
یک سرمایی که به گرما حیات میدهد.
قشنگ است دیگر ... نمیتوان انکار کرد.
نقاش جانم !
آمده بودم بگویم من تو را بیش از هر چیز در این جهان
با قلم جادویی ات که این همه زیبایی های دلفریب نقش کرده است میشناسم
و تحسین میکنم .
همین .
عکس زمستانی
عکس پروفایل زمستانه
داستان کودکانه زمستانی در مورد آدم برفی
این داستان کودکانه به همراه اشعار کودکانه اش از سایت بیتوته در اینجا بازنشر شده است . به نظرم اگر یک آدم شوخ و شنگ با شوق و ذوق شعرها و داستان ش را برای بچه ها بخواند حساسبی کیف کنند.
آن سال زمستان، زمستان سختی بود:
درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود –
مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
عکس زمستانه
یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانهی پدربزرگ رفتند
تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانهی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند،
کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟
بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند،
اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند.
فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.
بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….
عکس زمستان زیبا
پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود.
همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:
سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!
دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی
عکس برفی سرد
عکس برفی غمگین
عکس پروفایل زمستانی جدید
داستان زیبایی از شیوانا در زمستان
برفها آب شده بود و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود.
کمکم اهالی دهکده میتوانستند از خانههایشان بیرون بیایند،
از گرمای خورشید بهاری و سبزی و طراوت گیاهان لذت برده و در مزارع به کشت و زرع بپردازند.
در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور میکرد،
پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان
و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:
“اکنون که بهار است و این بچهها درحال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچهها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچهها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختیهای ایام سرما، به این بچهها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستانهای آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.”
پیرمرد اعتراض کرد و گفت: “اما زمستان سختی بود!”
شیوانا با لبخند گفت: “ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن.”
عکس زمستان سرد
عکس زمستان غمگین
عکس پروفایل زمستانه دخترانه
داستان یک روز سرد زمستانی
این داستان زیبا و دلبرانه از سایت نیک صالحی در اینجا بازنشر شده است . حتما بخوانیدش و لذت ببرید.
وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید
که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود
.فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.”با عشق، خدا ”
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود.در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم پس نگاهی به کیف پولش انداخت.او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت.با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
عکس برفی برای پروفایل
مرد فقیر به امیلی گفت: “خانم، ما خانه و پولی نداریم.بسیار سردمان است و گرسنه هستیم.آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟” امیلی جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام” مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
عکس برفی با کیفیت
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.به سرعت دنبال آنها دوید: ” آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید” وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت.مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.
عکس زمستانی برای پروفایل
عکس زمستان با کیفیت بالا
عکس زمستانی عاشقانه
داستان یک شب سرد زمستانی!
هوا بسیار سرد بود و برف شدیدی می بارید ... ساعتی بعداز نیمه شب پریشب و در حال بازگشت به خانه ،فردی در کنار خیابان ایستاده بود ... برایم دستی تکان داد تا او را سوار کنم ... مردی نزدیک به پنجاه سال، که چند توبره بزرگ به سبک خیابان خوابها بر کولش قرارداشت... ریشهای بلند و ظاهری ژولیده ...
با توجه به جای خلوتی که او ایستاده بود، شکل و شمایلش و البته عجله ای که در رسیدن به خانه داشتم، به او توجهی نکردم... کمی از او دورشدم ... سرمای ماشین که حتی با درجه سه بخاری آن نیز به سختی در حال از بین رفتن بود، پاهایم را برروی ترمز فشرد... در آن برف فراوان و هوای سرد و خیابان خلوت و فاصله زیاد از مرکز شهر، حتما تا صبح همانجا خواهد ماند!...
عکس برفی در ایران
کمی عقب رفتم... او زودتر از من خود را به ماشین رسانید... وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و کنارم نشست... از سرمای هوا توان حرف زدن نداشت و تنها زیرلب دعا می کرد ... دستان یخ زده اش کاغذی را از جیبش به سختی درآورد و به سمتم گرفت ... نامه ای خطاب به اداره بهزیستی از سوی کلانتری محل ... او درنظر داشت به یک کمپ استراحت بی خانمانها برود... ایشان آقای فلانی را درصورت امکان به دلیل سرمای زیاد بپذیرید... مردی که ظاهراً غریب و مسافر و بی جا و مکان بود ... می گفت کرمانشاهی ام... هرچه بود انسان بود ... انسانی که سرپناهی نداشت و محروم از چشمان منتظری که نگران حال وی در این نیمه های شب سرد برفی باشد ... بهرصورت او را بردم و رسانیدم... بگذریم...
چیزی که برایم دردناک بود، واقعیتی است که برایم روشن تر شد ... برخی چیزها تا هست هیچگاه به اهمیتش پی نخواهیم برد... تا هست پی به بودنش نمی بریم... از وقتی چشممان را بازکرده ایم، پدر و مادر و خانواده و دوستان را در کنارمان دیده ایم، سقفی که بالای سرمان بوده و دستانی که ما را نوازش داده و چشمانی که نگران بازگشتمان حتی از کوچه بغلی بوده است ... این ها از ظن ما، داشته های کوچکی بوده اند ...
عکس برفی ایرانی
به گونه دیگری عرض می کنم ... مثالی روزمره که بارها و بارها شاید تجربه اش کرده ایم...
تابحال دقت کرده اید... بعد از مدتها یخچال خانه مان اتومات خاموش شده، یا آبگرمکن پرصدایی که بی صدا شده یا چراغی، نمی دانم ... فنی یا تلویزیونی که صدایش منوتون به گوش می رسیده، از صدا افتاده و گفته اید: وای! چقدر صدا ... چقدر خوب شد؟ آخیش!
خیلی چیزها را تا داریم نمی دانیم که داریم! البته تا زمانیکه از بین برود ... آنگاه است که در هر دو صورت... یا به عذابش و یا به موهبتش پی خواهیم برد ... نکته مشترک در هردو این است که برخی چیزها تاهستند دیده نمی شوند ...
یکی از همین داشته ها امنیت است ... داشتن یک حریم شخصی ...
عکس برفی از مناظر ایرانی
زمانیکه جلوی درب خانه رسیدم، کلیدی را که دردستم بود برانداز کردم ... به من حس جالبی را القاء می کرد... شاید تابحال تنها برایم یک درب بازکن! معمولی ای بیش نبود و بس و حال! ... آن دیگر همان ابزار همیشگی نبود ... از میان میلیونها خانه این کلید تنها می توانست این قفل را باز کند... او تنها کلیدی بود که با تمامی خانه های بزرگ و کوچکتر از خود بیگانه بود و آنها هم با او ... قانون دنیا این را می گوید که اگر کلید یک قفل را نداشته باشی، با هرآنچه که در آن است غریبه ای ... حتی اگر سوئیچ ماشین خودت را داخل خودرویت جاگذاشته باشی ... ماشینت باتو غریبه است بی تعارف!
کلید را داخل قفل چرخانیدم... از سویی شادمان و از سویی غمگین ... شادمان برای خودم که سقفی بر روی سردارم، مامنی برای حفظ شدن و کانون گرمی برای زندگی کردن و ناراحت ... برای آدمهایی که از کنارشان به آسانی گذشتم... آدمهایی که آرزوی داشتن یک کلید را دارند... کلید ساده ای که برای آنها یک آرزوست ... کودکانی که هیچگاه نعمت یک سرپناه و خانه و اتاق و تخت و ... خود را درک نکرده اند...
برای آنها داشته های ساده ما یک رویای دیرین است... آنزمان که از کوچه ای عبور خواهندکرد، باخود می گویند: خدایا! نمی شد یکی از آنها... جایی برای من داشت! ... خدایا نمی شد، من هم در این ماشین کنار آن کودک که شادمانه می خندد... می خندیدم... یا دیگری می گوید: خدایا! نمی شد من جای پدری بودم که کودکش را شادمانه به هوا می اندازد! خدایا.... و خدایا! .. افسوس از دلهای آدمهایی که نمی بینمشان ... و افسوس بر خودم، اینها را زمانی دارم می نویسم که مشغول خوردن کیک شکلاتیم!! و آنها...
عکس برفی روستاهای ایران
داخل خانه رفتم و مثل همیشه گفتم : سلام ...
دیگر از سرمای هوای بیرون خبری نبود ... دیگر نیازی به شال و کلاه و لباس های روی هم و دستکش و چکمه تا زیرزانو نبود.. اینجا خانه من است ...
پسرم در آن نیمه های شب هنوز بیدار بود... از دور به سمتم دوید و خود را آغوشم انداخت و مرا بوسید ...
همسرم از جا بلند شد و با حالت دلخوری گفت : عزیزم تا این موقع شب کجا بودی؟
این بهترین سوالی بود که می شد کسی در آن حال از من بپرسد... کسی که برایم نگران بود ...
پسرم... همسرم سلام!
از آنکه نگاهم به نگاهت و سلامم به جوابت پیوند خورد، خدا را شکرگذارم!
خداوندا آن میزان نعمت هایت عیان است که ما از دیدن آنها عاجزیم ... تو به کرمت و لطفت از این ناآگاهی ما بگذر و آنها را از ما مگیر!
عکس زمستان ایران
عکس زمستان ایرانی
عکس زمستان پروفایل
داستان زمستانی کودکانه
آقا خرسه با خودش گفت: چه طور است امسال را نخوابم.
من که اصلاً خوابم نمی آید . او این را گفت و کلاه و شال گردنش را برداشت و رفت بیرون. بیرون غار حسابی سرد بود. پر از برف بود. آقا خرسه تا آن وقت روی برف راه نرفته بود، برای همین خیلی زود پایش لیز خورد و تالاپی افتاد زمین. از صدای افتادن آقا خرسه گنده همه جنگل لرزید. همه حیوانهایی که به خواب زمستانی رفته بودند، از خواب پریدند و از توی خانه شان سرک کشیدند تا ببینند چه خبر شده.
عکس برفی پشت پنجره
وای آنها آقا خرسه را دیدند که داشت روی برف ها تمرین سرسره بازی می کرد. موش خرما از توی سوراخش سرک کشید و گفت: چه بازی جالبی! سنجاب هم فندق به دست از سوراخش سرش را بیرون آورد و جیغ کشید: «سرسره بازی!» سر و کله خارپشت هم پیدا شد، همان جور که راه می رفت و می گفت: وای چه برفی! خلاصه همه حیوان ها یکی یکی از سوراخ های شان بیرون آمدند تا برف بازی آقا خرسه را ببینند. همه با سر و صدا آقا خرسه را تشویق می کردند. آقا خرسه هم که حسابی هیجان زده شده بود، با دستپاچگی روی برف ها سرسره بازی می کرد و هر چند دقیقه تالاپی یک بار می افتاد زمین.
عکس برفی برای پروفایل
کم کم همه حیوان ها دور و بر آقا خرسه شروع کردند به سرسره بازی و برف بازی. همه جا سفید و پر از برف شد؛ روی زمین و توی هوا. انگار وسط جنگل یک جشن برفی برپا شده بود. حیوان ها حسابی برف بازی می کردند و خوشحال بودند و می خندیدند. انگار فراموش کرده بودند زمستان شده و باید بروند توی خانه های شان بخوابند. آنها آن قدر بازی کردند و بازی کردند تا بالاخره خسته شدند و خوابشان گرفت. بعد هم یکی یکی رفتند توی خانه های شان و خر و پفشان بلند شد. آقا خرسه هم همین طور. او الان حسابی خوابش برده و فکر نکنم تا بهار بیدار شود.
عکس زمستان برای پروفایل
عکس زمستان پشت پنجره
عکس زمستان برفی
داستان کودکانه قاقُم کوچولو و فصل زمستان
جهت اطلاع قاقُم حیوانی شبیه به راسو و این داستان از سایت تبیان اینجا بازنشر شده است : )
یکی بود یکی نبود. یک روز زمستانی خیلی قشنگ که جنگل لباس سفیدش را به تن کرده بود، قاقُم کوچولو از لانه اش بیرون آمد. قاقُم کوچولو که برف ها را دید، خیلی خوشحال شد. او یک گوله برف درست کرد و شروع کرد به بازی کردن، اما اصلاً به او خوش نمی گذشت. چون دوستانش نبودند.
همه ی دوستان قاقم کوچولو در فصل زمستان می خوابیدند و در فصل بهار بیدار می شدند.
قاقم کوچولو با خودش گفت: چی کار کنم، اینجوری که خیلی حوصلم سر می ره؟ بهتره برم و چند تا از دوستام مثل جوجه تیغی و سنجاب خانم رو بیدار کنم.
قاقم کوچولو رفت تا دوستانش را بیدار کند اما نتوانست آن ها را پیدا کند.
قاقم کوچولو گفت: خب، حالا که همه ی حیوونای جنگل حتی هکتور خرسه هم خوابه من می تونم از این فرصت استفاده کنم و یه کمی اونو اذیت کنم.
عکس برفی پس زمینه
قاقُم کوچولو یواشکی به پوزه ی هکتور خرسه نزدیک شد و داخل اون فوت کرد.
هکتور خرسه بیدار نشد، اما یک خر خر بلند از روی عصبانیت کرد که قاقُم کوچولو از ترس سفید شد و پا به فرار گذاشت.
چند روزی گذشته ولی پوست قاقم کوچولو هنوز سفیده و تغییری نکرده.
قاقم کوچولو فهمیده از وقتی که پوستش سفید شده دیگر روباه ها و گرگ ها نمی توانند او را پیدا کنند و بخورند.
به خاطرهمین رنگ قاقُم ها در فصل زمستان همیشه سفید است و آن ها این رنگ را خیلی دوست دارند.
عکس زمستان پاییز
عکس زمستان پس زمینه
عکس پروفایل زمستان زیبا
قصه کودکانه در مورد آدم برفی
یکى بود یکى نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. کنار یک دهکده کوچک تپه ای بود. یک روز سرد زمستانی چند پسر کوچولو بالای آن تپه یک آدمک برفی کوچک درست کردند. نزدیک غروب پسرها به خانه رفتند و آدمک برفی آن بالا تنها ماند. باد سرد میوزید. آدمک برفى از باد لذت میبرد و از آن بالا مردم دهکده را که با لباسهای رنگارنگ میرفتند و میآمدند نگاه مىکرد. آدمک برفی نگاهى به خودش انداخت . سرتاپا سفید بود: چقدر دلش مىخواست مثل مردم دهکده لباسهای رنگارنگ داشته باشد.
در همین وقت زنى با یک شال گردن قرمز از راه رسید. ایستاد و به آدمک برفى خندید. آدمک برفى هم خندید و گفت : شال گردنت را به من می دهى؟
زن گفت :اگر شال گردنم را به تو بدهم سردم میشود.
آدم برفى کفت :آخه من هم دوست دارم مثل مردم ده لباسهاى رنگارنک داشته باشم .
زن گفت : این شال گردن براى آدمک برفى کوچکى مثل تو خیلى بزرگ است .
آدمک برفى باز هم اصرار کرد. زن گفت : باشد باشد اما فقط یک شب .
فردا مىآیم و شال گردنم را پس می گیرم .آدمک برفى خوشحال شد. زن شال گردنش را به او داد و رفت .
داستان آدم برفی
مدتی گذشت . دختر کوچولویى با دستکشهای بزرگ آبى از تپه بالا آمد.
دخترک جلو آمد و شال گردن آدمک برفى را مرتب کرد و به او خندید. آدمک برفى همخندید و گفت : دستکشهایت را به من مىدهى؟
دخترک گفت :نمیتوانم : این دستکشها را مادربزرگم به من قرض داده است تا دستهایم یخ نکنند.
آدمک برفى گفت : دستکشهایت را به من بده . من هم دوست دارم مثل مردم دهکده لباسهاى رنگارنک داشته باشم .
دخترک کفت : این دستکشها براى آدمک برفى کوچکى مثل تو خیلى بزرگ هستند.
آدمک برفى باز هم اصرارکرد دخترک گفت : باشد باشد اما فقط یک شب .
فردا مىآیم و دستکشهایم را پس مىگیرم . آدم برفى خوشحال شد.دختر کوچولو دستکشها را به او داد و رفت .
عکس آدم برفی
کمی که گذشت پسرکوچولویی با یک کلاه منگوله دار زرد جلو آمد و چندبار به آدمک برفى نگاه کرد وگفت :
چه آدمک برفى کوچولویى چه شال کردن و دستکش بزرگى .
آدمک برفى کفت : چه کلاه قشنگى کلاهت را به من مى دهى؟
پسرکوچولوگفت : اگرکلاهم را به تو بدهم سرما مىخورم و مریض میشوم .
آدمک برفى گفت : من هم دوست دارم از این کلاه ها داشته باشم .
پسرکوچولوگفت : باشد، باشد اما فقط یک شب . فردا میآیم و کلاهم را پس میگیرم.
کلاه براى آدمک برفى بزرگ بود و روى چشمهایش را مىپوشاند.
عکس کودکانه برفی
برف آرام آرام مىبارید و آن پایین مردم چتربه دست دررفت و آمد بودند. پیرمردى با یک چتر سیاه ازکنار آدمک برفىگذشت .
آدمک برفى فریاد زد: آهاى پیرمرد آهاى پیرمرد چترت را به من مىدهی؟
پیرمرد خندید وگفت : اگر چترم را به تو بدهم برف سرتاپایم را مىپوشاند ومثل تو یک آدمک برفى مى شوم
آدمک برفى گفت : من هم دوست دارم چتر داشته باشم.
پیرمرد گفت:این چتر برای آدمک برفى کوچکى مثل تو خیلى سنگین است . آدمک برفى باز هم اصرارکرد.
پیرمرد گفت:باشد باشد اما فقط یک شب . فردا میآیم و چترم را پس مىگیرم .
آدمک برفى خوشحال شد. پیرمرد چترش را به او داد و رفت .
آدمک برفی باز هم به مردم دهکده وبه خودش نگاه کرد؟
عکس بچه ها زمستان
فقط ژاکت و پالتو و سبد کم داشت .از یک پیرزن و دختر جوانش یک ژاکت بنفش و یک سبد نارنجی گرفت .
هوا کم کم تاریک میشد که جوانی با یک پالتو سبز از راه رسید.
به سرتاپای آدمک برفى نکاه کرد وفریاد زد: واىچه آدم برفى خنده داری
آدمک برفى گفت:پالتوات را به من مىدهى؟
جوان گفت :این پالتو براى آدمک برفى به کوچکى تو خیلى سنگین است .
اما آدمک برفى آنقدر اصرار کر دکه جوان با خنده گفت :
باشد باشد بیا پالتو را بگیر اما فردا مىآیم و آن را پس مىگیرم .و به سوىخانه اش دوید.
عکس بچه ها زمستانی
جوان که رفت آدمک برفى باخوشحالى به سرتاپای خود نگاه کرد حالا درست مثل یکى از مردم دهکده شده بود.
چیزى نگذشت که آدمک برفى خسته شد.
کلاه و پالتو روى سر و دوشش سنگینى مىکردند. سبد و چتر دستهایش را پایین مىکشیدند.
برف هنوز مى بارید و روى کلاه وپالتو و شال گردن و چتر و سبد مىنشست و لحظه به لحظه بار او را سنگین تر مىکرد.
چقدر دلش مىخواست این بار سنکین را نداشت و باخیال راحت دانه هاى برف را تماشا مىکرد و از باد سرد لذت مى برد…
آن شب تا صبح برف بارید و بارید…
صبح ،اول از همه پیرزن آمد تا شال گردنش را از آدمک برفى پس بگیرد اما آدمک برفى را ندید.کمى که لابه لاى توده هاى برف را گشت یک کلاه زرد و یک پالتو سبز و یک جفت دستکش آبىو یک ژاکت بنفش و یک سبد نارنجى پیداکرد.
عکس زمستان پسرانه
عکس زمستانی پسرانه
عکس پروفایل زمستانی
داستان کودکانه مورچه و ملخ در زمستان
مورچه هر روز غذا و خوراکی جمع میکرد و آنها را در خانهاش که در تنهی درخت کوچکی قرار داشت، انبار میکرد. او برای خوراکش، دانه و میوه جمع میکرد و برای روشن کردن آتش در فصل زمستان هم چوب ذخیره میکرد. امّا ملخ تنبل، زیر نور خورشید میخوابید و از هوای لطیف و زیبا استفاده میکرد و آوازهای خوش سر میداد.
فصل درو رسید. مورچه با جدیّت و پشتکار تلاش میکرد. از ساقهی علفها برای خود نردبانی ساخت و با آن از ساقههای گندم بالا میرفت و دانههای گندم را برای پخت نان جمع میکرد. ملخ هم در نزدیکی او مینشست و آوازهای تازه میخواند و میگفت: «چه کسی میتواند مثل من آواز بخواند ؟ چقدر صدای من زیبا است.»
عکس برفی تنهایی
فصل پاییز با هوای سرد و بارانهای فراوانش از راه رسید و مورچه همچنان کار میکرد. برگهای درختان کمکم بر روی زمین میریخت. ملخ غمگین و ناراحت زیر برگ درختان میایستاد تا خودش را از باران حفظ کند. بعد هم زمستان شد و برف بارید. ملخ غذایی برای خوردن پیدا نکرد. او در آن هوای سرد، بسیار گرسنه بود و دیگر حال و حوصلهی آواز خواندن نداشت. امّا بشنوید از مورچه. او روی صندلی کوچکش در خانهی گرمش، در کنار آتش نشسته بود و استراحت میکرد. ملخ با خود گفت: «به خانهی مورچه میروم و از او کمک میخواهم. من میدانم که او هم غذا دارد و هم آتش و هم جای گرم». ملخ در زد. مورچه در خانهاش را باز کرد و ملخ را روبهروی خودش دید. مورچه از او پرسید: «چه می خواهی؟»
عکس منظره برفی تنهایی
ملخ پاسخ داد: «مورچهی عزیز من گرسنهام و به شدّت سردم است. غذایی به من بده تا بخورم و چوبی به من بده تا آتشی با آن روشن کنم.» مورچه گفت: «تمام طول تابستان را چهکار میکردی ؟ توفقط بازی میکردی و آواز میخواندی و مرا مسخره میکردی. من تو را نصیحت کردم، امّا تو گوش ندادی. تمام تابستان را به آوازخوانی گذراندی، حالا هم برو آواز بخوان و هر طور دوست داری زندگی کن.» بعد هم در را به روی ملخ بست. مدّت کوتاهی گذشت. مورچه دلش به حال ملخ سوخت. در خانهاش را باز کرد و ملخ را به خانهاش آورد و به او غذا داد و جای گرمی برایش آماده کرد.
عکس زمستان تنهایی
عکس زمستانی تنهایی
عکس پروفایل زمستان عاشقانه
در ادامه نظر شما عزیزان را به مجموعه گالری عکس زمستانی زیبا و برفی جلب مینمایم . امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیرد . خوشحال میشوم نظر شما همراهان سایت دلبرانه را در مورد این تصاویر یا تصاویری که دوست دارید به این مجموعه اضافه و کم شود بدانم.
عکس زمستان پرنده
عکس زمستان جدید
عکس پروفایل زمستان غمگین
عکس زمستان جاده
عکس زمستان جنگل
عکس پروفایل زمستان و برف
عکس زمستان جالب
عکس زمستانی جدید
عکس پروفایل زمستان جدید
عکس زمستانی جالب
عکس جالب زمستان
عکس زیبا زمستانی برای پروفایل
عکسهای زمستانی جدید
عکس چهره زمستانی
عکس زیبا زمستانی
عکس چای زمستانی
عکس زمستان حرم امام رضا
عکس زیبای زمستان
عکس زمستان حیوانات
عکس حرم زمستان
عکس زیبای زمستانی
عکس حیوانات زمستانی
عکسهای زمستان برفی حیوانات
عکس زمستان خوشگل
عکس زمستان خاص
عکس زمستان خیلی زیبا
عکس زیبای زمستانی برای پروفایل
عکس زمستانی خاص
عکس زمستانی خفن
عکسهای زیبا زمستانی
عکس زمستان دونفره
عکس زمستان در شب
عکسهای زیبای زمستانی
عکس زمستان در روستا
عکس زمستان دلگیر
عکسهای زیبای زمستان
عکس زمستان دختر
عکس زمستان رویایی
عکسهای زیبای زمستانی برای پروفایل
عکس زمستان روستا
عکس زمستان روسیه
عکس زیبا زمستان
عکس زمستان رمانتیک
عکس رمانتیک زمستان
تصاویر زمستانی بسیار زیبا
عکسهای زمستان رویایی
عکس زمستانی رمانتیک
عکس زمستانی رویایی
عکس زمستان زیبا برای پروفایل
عکس زمستانی زیبا برای پروفایل
عکس زیبای زمستان
عکس زیبای زمستان برای پروفایل
عکس زیبای زمستان جدید
تصاویر زمستانی زیبا
عکس زمینه زمستان
عکس زیبا از زمستان
تصاویر زمستانی برای پروفایل
عکس زیباترین زمستان
تصاویر زمستان زیبا
تصاویر زمستان زیبا
عکس زمستان ساده
عکس زمستان سخت
تصاویر زمستان
عکس زمستان شب
عکس زمستان شیک
تصاویر زمستانی عاشقانه
عکس زمستان شال گردن
عکس زمستانی شاد
تصاویر زمستان برفی
عکس صبح زمستان
عکس صفحه زمستان
تصاویر زمستان و برف
عکس صبح زمستانی
عکس صبحانه زمستانی
تصاویر زمستانی
عکس زمستان طبیعت
عکس زمستان طبیعی
عکس طبیعت زمستان برای پروفایل
عکس طبیعت زمستان برفی
عکس طبیعت زمستان با کیفیت بالا
عکس زمستان 97
عکس طبیعت زمستان ایران
عکسهای زمستانی عاشقانه
تصاویر زمستان
عکس عاشقانه زمستانی جدید
عکس عاشقانه زمستانی دختروپسر
عکس زمستانه پسرانه
عکس عصر زمستانی
عکس پروفایل زمستان عاشقانه
عکس زمستونی دخترونه
عکس زمستان غم انگیز
عکس غروب زمستان
عکس عاشقانه زمستانی
عکسهای زمستانی غمگین
تصاویر زمستان غمگین
عکس زمستانی زیبا
عکس غروب زمستانی
عکسهای غروب زمستان
عکس دونفره زمستانی
عکسهای غمگین زمستان
عکس زمستان قشنگ
عکس غمگین زمستانی
عکس زمستان قدیم
عکس زمستان قدیمی
عکس زمستونی برا پروفایل
عکسهای زمستانی قشنگ
تصاویر زمستان قدیم
عکس زمستانی دختر تنها
تصاویر زمستان قشنگ
عکسهای قدیمی زمستان
عکس زمستانه فانتزی
عکس زمستان کودکانه
عکس زمستان گرم
عکس زمستانه دختر
عکس زمستانی گل
عکس گل زمستان
عکس زمستانه دونفره
عکس زمستانی لاکچری
عکس قشنگ زمستان
عکس زمستانه کودک
عکس زمستان منظره
عکس زمستانی نوزاد
عکسهای زمستان 2018
عکس زمستان و برف
عکس زمستان و دختر
عکس زمستانه پروفایل
عکس زمستان واسه پروفایل
عکس زمستانه زیبا
عکس زمستان 98
عکس زمستونی
عکس زمستونی تهران
مطالب مرتبط :
عکس نوشته زمستان | 40 عکس عاشقانه و سرد غمگین با حال و هوای زمستانی
عکس زمستانی مذهبی | 33 پروفایل زمستانی با مضامین ( حرم ، رهبری ، حجاب )
متن زمستانی عاشقانه | 70 متن زیبا برفی و زمستانی فارسی و 10 متن انگلیسی
عکس عاشقانه پاییز | 50 عکس نوشته عاشقانه و دلتنگی پاییزی دخترونه
عکس پاییزی | 35 عکس پروفایل بدون متن زیبا و دل انگیز با حال و هوای پاییز