انشا کودکی من | 12 انشا درباره خاطرات کودکی برای پایه های تحصیلی
انشا کودکی من ، روزهای خوش کودکی ، خاطرات کودکی و ... از موضوع انشا های محبوب در طول دوران تحصیل است ، چرا که همه ما از دوران بچگی با خاطرات شیرینش همیشه با حسرت و آه یاد میکنیم . یاد آوری این خاطرات و صفا و سادگی کودکانه باعث میشود لبخندی عمیق روی لبهای ما شکل بگیرد. ما هم در این نوشته از دلبرانه برای کمک به دانش آموزان و اولیای آنها 10 انشا با موضات مرتبط با کودکی و خاطرات آن نوشته و گرد آوری کرده ایم که در اینجا با هم خواهیم دید . امیدوارم برای شما مفید باشد.
انشا کودکی من
10 موضوع انشا پیشنهادی در مورد کودکی
- دلم برای روزهای کودکی تنگ شده
- مقایسه دوران کودکی من با کودکان امروزی
- یک خاطره شیرین از دوران کودکی من
- اگر به دوران کودکی باز میگشتم ...
- کودکی بهترین دوران زندگی انسان ها
- کودکی من در قالب یک داستان
- کودکی من در قالب یک گزارش
- کودکی من در قالب نامه نگاری به کودک کار
- کودکی من در قالب خاطره نویسی
- کودکی من در قالب ادبی - متن ادبی در مورد کودکی
انشا درباره کودکی
در ادامه نظر شما عزیزان را به موضوع انشا در قالب های مختلف کوتاه و بلند با متن های ساده یا ادبی جلب میکنم. امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد و ایده های خوب و به درد بخوری از این انشا ها به دست بیاورید. موفق باشید.
انشا کودکی من شماره یک
موضوع انشا : کودکی
قالب انشا :ادبی
مقدمه :
دوران کودکی برای هر کسی معنایی دارد . برای یک کودک شاد در دامان پر مهر خانواده پر از خاطرات شیرین است و برای یک کودک کار پر از سختی و حسرت . اما صفا و صداقت و پاکی و دلخوشی کودکی باعث میشود همه ما از دوران کودکی به نیکی یاد کنیم و گاهی آهی بکشیم و بگوییم و کاش دوباره به روزگار کودکی بازمیگشتم ... با نام خدا انشای خود درباره کودکی را آغاز میکنم.
متن انشا :
کودک که بودیم عاشق این بودیم که لباس های بزگتر ها را تنمان کنیم . کفش های بزرگتر ها را به پا کنیم . شبیه آنها حرف بزنیم .
وانمود کنیم بزرگ شدیم . خانم شدیم ، آقا شدیم .
عاشق این بودیم که آدم بزرگ حسابمان کنند .
در رویاها و آرزوهای کودکی همیشه فکر میکردیم وقتی بزرگ شدیم قرار است چه کارهایی بکنیم.
فکر میکردیم وقتی بزرگ شویم حتما دکتر و مهندس میشویم با یک عالمه پول برای خریدن هرچیزی که دوست داشته باشیم .
و ای کاش روزگار امروز ما شبیه آن چیزی بود که در کودکی تصور کرده بودیم .
انشا کودکی در قالب ادبی
اما واقعیت این است که زندگی هر چقدر که بزرگتر میشوی روی خشن و سخت و جدی اش را بیشتر به تو نشان میدهد.
هر روز اهدافت را دور تر و دور تر نشان میدهد و از تو میخواهد برای رسیدن به آنها بیشتر و بیشتر تلاش کنی.
و اینگونه است که همه روزگار بزرگسالی تو مشغول کار و تلاش بی وقفه میشود و وقتی به خودت می آیی می بینی .
همه چیزهایی که روزی عاشقانه دوست داشته ای کمترین اهمیت را در زندگی تو دارد.
دیگر وقت و حوصله زیادی برای مادرت که در کودکی سر روز پاهایش میگذاشتی و با نوازش هایش به خواب میرفتی نداری.
و پدری که انقدر قوی بود که تور را به آسمان پرتاب میکرد و قهرمان بزرگ کودکی ات بود حالا از نظر تو بد اخلاق و حوصله سر بر است.
انشا کودکی من پایه نهم
دیگر به نظرت بازی کردن بیهوده و مسخره است و شاید به همین دلیل است که بیشتر آدم ها وقتی بزرگ میشوند یادشان میرد خنده از ته دل و شادی بی دغدغه چه معنایی دارد.
عروسک هایی که روزگاری با دقتی مادرانه تر و خشکشان میکرد ، برایشان غذا درست میکردی و در آغوش میگرفتی دیگر به نظرت احمقانه و بی ارزش میرسند ولی خودت مثل یک عروسک بی اراده در دستان گرفتاری های روزگار اسیر شده ای و راه فراری نداری.
پس حق داری هر از گاهی از ته دل آرزو کنی کاش هنوز بچه بودی .
نتیجه گیری :
کودکی روزگار خنده های از ته دل ، مهربانی بی توقع ، چشیدن طعم واقعی زندگی و باور های صادقانه است ، اما خواه ناخواه روزی تمام میشود و هیچ وقت برنمگیردد.
چیزی که باقی میماند این است که تلاش کنی هیچ وقت انقدر بزرگ نشوی که کودک شیطان درونت را به کشتن بدهی . انقدر جدی نشوی که نتوانی بخندی ، بدوی و بازی کنی ، انقدر بی رحم نشوی که نسبت به پدر و مادر و دوستانت سرد و بی عاطفه شوی و این که یادت نرود اگر کودکی شیرینی داشتی تلاش کنی حتی اگر شده برای یک لحظه به کودکی که زندگی سخت و ملال آوری دارد کمک کنی که بچگی کند. ان شا الله .
انشا کودکی من در قالب ادبی
انشا کودکی های من
انشا خاطرات کودکی
انشا کودکی من شماره دو
موضوع انشا : انشا در مورد کودکی من - روزهای خوش کودکی
قالب انشا : ادبی
مقدمه :
کودکی هر انسانی یکی از شیرین ترین و جذاب ترین بخش از زندگی او است که گاهی انسان حسرت آن روزهای بدون دغدغه و فکر را می خورد و با یادآوری آن روزها آه می کشد و با خود«ای کاش ها» می گوید اما چه فایده ه ایی دارد؟ روزهای رفته باز می گردند؟
متن انشاء:
کودکی من یکی از پرخاطره ترین دوران زندگیم است زمانی که با مادر و پدر به پارک می رفتیم و مادر و پدرم پا به پای من بازی می کردند و با صدای بلند می خندیدیم و یا زمانی که می افتادم و از شدت درد گریه می کردم، همراه درد من درد می کشیدند و گریه می کردند .
من آن زمان کوچک بودم و ای کاش اشک های لرزانشان را می بوسیدم و از آن ها تشکر می کردم برای این همه توجه و علاقه ایی که به من داشتند و یا خاطره ی روزهای بازی به همراه دوستانم در زمین ورزش و دویدن ها و خنده ها و دعواهایمان به دنبال توپ می دویدیم و در تلاش زدن یک گل در تور دروازه جان می کندیم و تنها ناراحتی ما لباس کثیف شده و باخت ما از بازی بود. کودکی که با دعواهای خواهر و برادری تنها تکرار روز مرگی داشت اما قهرها و دعواهایش هم ثانیه ایی بود و زود و تند فراموش می شد.
انشا کودکی من
انشا نهم صفحه 81 کودکی من
نمره های عالی گرفتن از معلم و شادی های بعد از آن و یا نمره های کم گرفتن و ناراحتی بعد از آن..شیطنت ها و بازیگوشی هایی که هر روزه بود و صبر پدر و مادر بی پایان. کودکی من خلاصه شد در شادی ها و گریه هایی که خنده هایش همیشگی و گریه هایش لحظه ایی بود! کاش در همان سن کودکی باقی می ماندیم با بزرگ شدن، دغدغه هایمان بیشتر نمی شد. کاش هنوزم قهرهایمان لحظه ایی و گریه هایمان دقیقه ایی بود. کاش خنده از لب هایمان فراری نباشد و دل ها از کینه تیره و تار نشود.
انشا خاطرات شیرین کودکی من
انشا کودکی من در قالب داستان
کاش قدر لحظه های با هم بودنمان را بیشتر بدانیم و دقیقا الانی که خانواده و عزیزانمان کنار ما هستند کمی بیشتر به آن ها محبت کنیم و از تمام زحمت ها و لطف هایی که در حق ما انجام داده اند تشکر کنیم زیرا که هر چقدر دست پدر و مادر را برای محبت های بی کرانشان ببوسیم باز هم خیلی کم است.
نتیجه گیری :
کاش انقدر زود ، دیر نمی شد. کاش انقدر در زندگی از کلمه ی کاش استفاده نمی کردیم و هیچ حسرتی در دل به جا نمی گذاشتیم و تا می توانستیم از دنیا و لحظه هایش استفاده می کردیم و برای هیچ غم و دردی ناراحتی نمی کردیم. کاش کمی بیشتر کودکی می کردیم.
این انشا از سایتenshabaz.ir در اینجا بازنشر شده است .
انشا کودکی من
انشا کودکی من پایه نهم
انشا کودکی من در قالب زندگی نامه
انشا کودکی من شماره سه
موضوع انشا : انشا در مورد دوران کودکی
قالب انشا :ادبی - خاطره گویی
مقدمه :
همه ما در مورد دوران کودکی با حسرت حرف میزنیم اما چرا همه دوست دارند به دوران کودکی خود بازگردند . کودکی شیرین بی دغدغه ...
متن انشا :
کودکی دورانی است بدون دغدغه ی فکری و بدون فکر به آینده و در دوران خوش زندگی خود همیشه شادیم و نهایت ناراحتی و غم افتادن در حین بازی است که بعد از افتادن و زخمی شدن کمی گریه می کنیم و خیلی زود فراموش می کنیم و بازی را از سر می گیریم .
انشا کودکی من در قالب های مختلف
انشا کودکی من در قالب گزارش
که ای کاش در دوران بزرگسالی نیز همینطور مشکلات سطحی و زود گذر می بود. کودکی من مانند کودکی همه بچه ها سر شار از شیطنت و بازیگوشی بود کنار دوستان و هم کلاسی هایم در مدرسه بازی های شیرین کودکی مثل فوتبال ,وسطی,لی لی و هفت سنگ و به همراه خندیدن و گریه کردن و درس نخواندن و شرمندگی بعد از آن و برخلاف آن تشویق توسط معلم و شادی و لبخند پس از آن مریضی هایی که در دوران کودکی به آن مبتلا می شدم و شب بیداری هایی که مادرم می ماند و همیشه از این که مادرم در حین بیماری کنارم هست حس خوبی داشتم لذت می بردم
انشا خاطره کودکی من
انشا راجب کودکی من
خواب ترسناکی که می دیدم و تمام شب مادرم را در اغوش می گرفتم تا مبادا غول های در خوابم مرا با خود نبرند و چه زیبا دوران کودکی که سراسر خاطرات دلنشین را برایم داشت زود رفت.
نتیجه گیری :
انشا خود را با یاد آوری خاطرات شیرین بچگی ام به پایان میرسانم . خوشا روز های پر مهر و شاد و بی غصه کودکی ...
این انشا با کمی ویرایش از سایت ansha.ir در اینجا بازنشر شده است.
انشای کودکی من
انشا درباره کودکی من صفحه 81
انشا نهم صفحه 81 کودکی من
انشا کودکی من شماره چهار
موضوع انشا : مقایسه دوران کودکی با بزرگسالی
قالب انشا : ادبی
مقدمه :
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود ، کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ، و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ، ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
به کودکی ام می اندیشم و حالا که بزرگ شده ام... و ته قلبم آرزو میکنم کاش همیشه کودک می میاندم .
متن انشا :
-
- بچه بودیم از آسمان باران می آمد، بزرگ شده ایم از چشمهایمان اشک می آید!
-
- بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن ،بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه!
-
- بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم ، بزرگ شدیم تو خلوت اشک می ریزیم!
-
- بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست ، بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه!
-
- بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم ، بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی ، بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم!
- انشا در مورد کودکی من در قالب داستان
-
- بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن ، بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه!
-
- بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت ، بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم!
-
- بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم ، بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه!
-
- بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود ، بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه!
-
- بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود ، بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم!
-
- انشا در مورد کودکی من پایه نهم
-
- بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم ، بزرگ که شدیم همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی!
-
- بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند ، بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد!
-
- بچه بودیم دوستیامون تا نداشت ، بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره!
- بچه که بودیم بچه بودیم ، بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچه هم نیستیم!
نتیجه گیری :
شاید به روی خودمون نیاریم ولی همیشه ذهنمون پر از این آرزوست که :
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم
و هنوزم تو عالم بچگی بودیم
همون دوران بچگی هایی که پر از عشق بود و شور و نشاط و سرزندگی ...
انشا در مورد کودکی من ادبی
انشا در مورد کودکی و نوجوانی
انشا در مورد کودکی من کلاس نهم
انشا کودکی من شماره پنج
موضوع انشا : کودکی من - خاطرات دوران کودکی من
قالب انشا : خاطره و داستان
مقدمه :
دوران کودکی دوران بسیار شیرین و تکرار نشدنی است. لحظات هیجان انگیز من زمانی بود که با دوستانم مسابقه دو می گذاشتیم و آنقدر با سرعت می دویدیم تا قهرمان شویم. جالب این بود که هرکداممان با آخرین سرعت که می دویدیم تقریبا با فاصله کمتری به خط پایان می رسیدیم.
متن انشا :
کودکی من سرشار از خنده و شادی بود. یادم نمی آید لحظه ای از دست کسی ناراحت باشم یا کینه ای از کسی به دل داشته باشم. پاک دلی ویژگی تمام کودکان است. گاهی که تنها میشدم، اسباب بازی هایم بهترین مونس من میشدند و حتی با آن ها حرف میزدم!
مادرم برایم غذا درست می کرد من هم با کلی ذوق و شوق این غذا را در خانه ای که خودم با چادر درست کرده بودم می بردم و می خوردم. آن روزها استرس درس و نگرانی از امتحانات پایان ترم را نداشتم. اما با این حال برای بزرگ شدن و رفتن به مدرسه لحظه شماری می کردم.
انشا درباره کودکی من در قالب خاطره
انشا درباره کودکی من در قالب داستان
تابستان ها لذت خوردن بستنی یخی ای را که مادرم برایم درست میکرد را فراموش نمیکنم. در حیاط که بازی می کردم و گرمم میشد، بستنی یخی های مادرم، یخ در بهشتی بود برای من! در زمستان هم مادرم لبوی داغی درست میکرد و من هم پشت پنجره ی حیاطمان درحالیکه بلورهای زیبای برف را تماشا می کردم، مشغول خوردن آن میشدم.
اصلا تمام روزهای کودکی طعم دیگری داشت. مخصوصا لحظات قبل از تحویل سال نو و خوشحالی هایی که برای چیدن سفره ی هفت سینمان داشتم. سال که تحویل میشدم، پدر و مادر، من و خواهر و برادرانم را می بوسیدند و عیدی می دادند. روزهای بعد هم منتظر عیدی گرفتن از عمو و دایی و … بودیم!
انشا درباره کودکی من در قالب نوشتاری
انشا درباره کودکی من کلاس نهم
سیزده بدر را هم دسته جمعی به پارک میرفتیم و بازی می کردیم. من خیلی دوست داشتم والیبال بازی کنم اما با آن قد کوچکم مناسب بازی نبودم و خودم را با بازی های دیگر مثل سوارشدن روی تابی که بر درخت بسته بودیم سرگرم میکردم و کلی هم لذت می بردم!
نقاشی کشیدن را هم دوست داشتم. اولین بار که نقاشی کشیدم خانواده ام را خیلی تشویق کردند و همان تشویق اول جرقه ای برای علاقه مندی من به نقاشی بود. عاشق موتور سواری بودم. با خوشحالی سوار موتور پدرم می شدم و باهم به بیرون می رفتیم. آن لحظه ای که باد با فشار به صورتم می خورد و من روی موتور چشمانم را نیمه باز میگذاشتم برایم جالب بود.
نتیجه گیری :
کودکی من زیباترین و بهترین دوران زندگی من بود. حیف که دیگر نمی آید اما امیدوارم در هر سنی که هستیم همان لذت های کودکی را داشته باشیم.
این انشا از سایت daneshchi.ir در این جا بازنشر شده است .
انشا درباره کودکی
انشا درباره کودکی من نهم
انشا درباره کودکی من صفحه 81
انشا کودکی من شماره شش
موضوع انشا : وقتی کودک بودم - خاطرات دوران کودکی من
قالب انشا : متن ادبی در مورد خاطرات کودکی
کودک که بودم انگار خوشحال تر بودم. دنیای شیرین کودکانه ای داشتم,
شادشاد بودم حتی وقتی ناراحت می شدم لحظه ای بعد آن را فراموش می کردم.
اسباب بازی ها و عروسک هایم را خیلی دوست داشتم
و هرروز و هرشب با آنها بازی می کردم. چه زود خوشحال می شدم.
وقتی ناراحت می شدم, گریه می کردم
اصلا نگران فردایم نبودم و همه شادیم بازی های کودکانه ام بود.
وقتی کودک بودم, چه زود قهرمی کردم و چه زود می بخشیدم و آشتی می کردم...
نقاشی های کودکانه ای داشتم.
رنگ آمیزی کردن را بلد نبودم و همیشه از خط بیرون می زدم ولی انگار دنیایم رنگین تر بود درست مثل رنگین کمان...
دنیای کودکانه ام خیلی صادقانه بود و خنده هایم از ته دل بود.
اما حالا...
نمی دانم انگار فرد دیگری شده ام
ولی حتی اگر تغییر هم کرده باشم همه آن خاطرات کودکی ام نه در ذهن بلکه در قلبم ثبت شده اند
و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد.
نتیجه گیری :
اگر چه دوران شیرین کودکی هرگز بازنمی گردد ولی یاد شیرین آن روزها همیشه در گوشه ای از ذهن ما به یادگار خواهد ماند و قلب ما از یادآوری آن خاطرات دوباره و دوباره گرم خواهد شد .
انشا درباره دوران کودکی
انشا درمورد دوران کودکی
انشا کودکی من شماره هفت
موضوع انشا : خاطرات کودکی من
قالب انشا : ادبی و خاطره گویی
مقدمه :
زندگی میگذرد و تنها از آن خاطراتی تلخ یا شیرین باقی میاند و شاید خاطرات شیرین و پاک کودکی تنها سرمایه ای باشد که همشه در قلب و روح ما باقی میاند و یاد آوری آن باعث لبخند و شادی ما خواهد شد.
متن انشا:
زندگی می گذرد دیر، زود، زیبا، زشت ،با وفا، بی وفا، و پر از خاطرات تلخ وشیرین.
کودکی همه ما پر از خاطرات به یاد ماندنی است.
خاطراتی که شاید هیچ وقت یادآوری آنها تمام نشود.خاطرات به یادماندنی که دوست داری دوباره تکرار شود. گاهی دلت از سن و سالت می گیرد و می خواهی کودک باشی بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا خفه کنی. گاهی وقت ها می گویی:ای کاش هرگر بزرگ نمی شدم. ای کاش مامانم دوباره برایم لالایی می خواند.
ای کاش مامان بزرگ دوباره کنارم می خوابید و برایم قصه تعریف می کرد.ای کاش مامان بزرگ دوباره برایم چادر می دوخت تا وقتی که سرم می کردمش بهم بگه عروسکم و من توی اون چادر خودم رو مثل فرشته ها می دیدم و با گرمای دستای پر از احساسش
می خوابیدم
ای کاش دست های بابابزرگ پیر و فرتوت نمی شد تا دوباره با اون دست های پر از مهر و صفاش برام خاک رو میکند و گل های شمعدونی رو جلوی چشمای پر از شور و شوق من می کاشت. ای کاش گل های شمعدونی که بابابزرگ برام کاشته بود،مثل همون روز اول شاد و سرسبز می موند. یاد اون روزها به خیر !
همون روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستم و به دنبال شکل های مختلف بودم و یا به جستجوی ستاره ها به آسمان خیره می شدم.
نتیجه گیری :
دلم برای کودکی هایم تنگ شده،دلم سادگی کودکی هایم را می خواهد.
ای کاش می توانستم ای دنیایم رو هم مثل دنیای کودکیم پر از گل های شمعدونی کنم.
ای کاش اون احساسات دوباره برمی گشت.همون احساسی که ساعت ها لبخند رو بر لب هایم جاری می ساخت.
هنوز هم این احساس وجود دارد ،اما شاید لایه ای از حزن و افسوس آن را فرا گرفته است.ای کاش آن روز ها دوباره برمی گشت.
ای کاش!!!!
انشا در مورد دوران کودکی من
انشا خاطره نویسی دوران کودکی
انشا کودکی من شماره هشت
موضوع انشا : دوران کودکی یادش بخیر
قالب انشا :ادبی
یادش بخیر بچگیام... شیطنت و دلخوشیام... مشق و کتاب و مدرسه... جدول ضرب و هندسه...
این ترانهٔ گوش نواز همیشه برایم آشناست و یادآور تمام خاطرات شیرین دوران کودکی...
روزهایی که انگار همین دیروز بود...
دورانی پر از آرزوها و شیطنت های شیرین بچگانه... دورانی رؤیایی...
مرور خاطرات کودکی لبخندی بر لبانم می نشاند و اشک از چشمانم جاری می سازد...!
زمان هایی که خیلی زود دیر شدند...
زمان هایی که تنها دلخوشیم بازی و زمزمهٔ اشعار کودکانه زیر لب بود... دست در دست باران و همقدم با آب...
زمان هایی که همبازی پرندگان و پروانه های رنگارنگ می شدم و همزبان گنجشک های روی شاخه های زیبای درختان...!
دفتر خاطراتم را که ورق میزنم، غرق در دست خط ها و جملات شیرینی میشوم که معنای کودکی ام بودند...!
در صفحه ای از این برگه های رنگی، شعری زیبا و آشنا حواسم را پرت میکند...
همان شعر دلنواز «باز باران...»
چقدر برایم خاطره ساز بود...!
احساس میکنم خیلی زود در کتاب زندگی کودکی هایم را ورق زدم!
یادش بخیر آن روزها...!
انشا در مورد خاطرات دوران کودکی
انشا ادبی در مورد دوران کودکی
انشا کودکی من شماره نه
موضوع انشا : بچه که بودیم ...
قالب انشا : ادبی
مقدمه :
ما هیچ وقت بزرگ نشدیم. فقط بچگیمان را از دست دادیم !
متن انشا :
بچه که بودیم همه چشمان خیس ما را میدیدند و حالا که بزرگ شدهایم، هیچکس نمیبیند. نه اینکه اشک نریزیم، بچه که بودیم نمیترسیدیم از اینکه در جمع اشک بریزیم. حالا در خلوت خودمان و پنهانی اشک میریزیم.
در آن دوران آرزوهای بزرگ بزرگمان چیزیهای کوچکی بود که میتوانستیم به آنها زود دست پیدا کنیم اما در بزرگسالی کوچکترین آرزوهایمان آنقدر بزرگ است که برای به دست آوردنش باید سالها تلاش کنیم.
انشا درمورد خاطره کودکی من
در دوران کودکی دلمان به سادگی نمیشکست. بزرگ شدهایم و دلمان خیلی زود از اطرافیانمان میشکند. در بچگی دلخوریها زود فراموش میشد، قهرها فقط یک ساعت طول میکشید. حالا حتی دلخوریهای کوچک گاه به کینه تبدیل میشود. قهرها سالهای سال طول میکشد و گاهی تا آخر عمر آشتی نمیکنیم.
بچه که بودیم یک تکه نخ رنگی هم میتوانست سرگرممان کند. حالا هزاران هزار کلاف سر در گم در زندگی داریم که هیچکدام هم نمیتواند لحظهای ذهنمان را گرم کند.
انشا در مورد خاطرات کودکی من
بچه که بودیم همه را دوست داشتیم. چند تا؟ بزرگترین عددی که میشناختیم را میگفتیم. همه را ده تا دوست داشتیم. حالا؟ دوست داشتنهایمان انتخابی و سخت شده است. آنقدر که بعضیها را یکی هم دوست نداریم.
در بچگی قضاوت نمیکردیم. حالا که بزرگ شدهایم رفتارهای دیگران را، خوب و بد قضاوت میکنیم. گاهی رفتارهای دیگران را پیشداوری میکنیم و از کوچکترین حرفمان صدها منظور داریم و از کوچکترین حرف دیگران هزار منظور برداشت میکنیم.
نتیجه گیری :
همه این ها را گفتم ولی از همه اینها عجیبتر این است که بچه که بودیم، آرزو داشتیم بزرگ شویم و حالا که بزرگ شدهایم، دلمان میخواهد به دوران بچگی برگردیم. هر روز برای دوران بچگیها که پر از عشق بود و شور و نشاط و سرزندگی حسرت میخوریم. اما واقعیت این است که همه دوران های زندگی با همه تخلی ها و شیرینی هایش میتواند زیبا باشد . هم کودکی ، هم نوجوانی و هم جوانی و حتی پیری .
انشا از خاطرات کودکی
انشا با موضوع خاطرات کودکی
انشا کودکی من شماره ده
موضوع انشا : یاد آوری خاطرات دوران کودکی
قالب انشا :ادبی - خاطره گویی
مقدمه :
زندگی میگذره دیر یا زود زشت و زیبا با شادی و ناراحتی و فقط و فقط خاطرات تلخ و شیرینی هستش که برامون باقی میمونه .
متن انشا :
کودکی همه ما پر از خاطرات رنگارنگه که باعث میشه بخندیم یا گریه کنیم البته مطمئنم که خنده بیشتر از گریه کارسازتره چون کسی خاطرات بد رو به یاد نمیاره.گاهی دلت از سن و سالی که داری می گیره و دوست داری که به دوران کودکیت برگردی و روی دستای مامانت بخوابی نه اینکه تنها وبدون قصه بلکه با گریه خوابت ببره .یاد بچگیام میوفتم که شبی نمیشد بدون قصه های مامانم بخوابم مامانم شروع میکرد به قصه البته اولش لالایی میگفت بعدش یه قصه که هر شب متقاوت تر از شب قبلش بود.هنوزم وقتی یادش میوفتم توی گوشم تکرار میشه ؛
لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه
لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی
لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو
لالالالا گلی دارم ببین چه بلبلی دارم
لالالالا گل خشخاش بابات رفته خداهمراش
لالالالاگلم لالا بخواب ای بلبلم لالا
بخواب ای دختر زیبا بخواب شیرین من لالا.
انشا خاطرات کودکی من
انشا خاطره کودکی من
با این لالایی به خواب میرفتم
چقدر دلم برای بچگیام تنگ شده کاش که برگرده .
چقدر دلم برای تمام شادی های کودکانه بازی های پرهیجانانه تنگ شده
ای کاش میتونستم این دنیارو مثل دنیای کودکیم زیبا و ساده جلوه بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی حیف که نمیتونم...
نتیجه گیری :
وقتی به یاد خاطرات کودکی ام می افتم به خودم میگم ، شاید خودمم روزی مادر بشم یا اینکه نه .ولی خب کاری میکنم که زندگیش چه توی کودکی بلکه توی نوجوانیشم شیرین و زیبا باشه و فقط امیدوارم که رویا نباشه.
انشای خاطرات کودکی
انشا درباره خاطرات کودکی
انشا در مورد خاطرات کودکی
انشا کودکی من شماره یازده
موضوع انشا : کودکی من
قالب انشا : ادبی
انشا در مورد کودکی من
انشاء در مورد کودکی من
انشا در مورد کودکی من در قالب نوشتاری
انشا در مورد کودکی من به صورت خاطره
انشا کودکی من شماره دوازده
موضوع انشا : کودکی من یادش بخیر
قالب انشا : ادبی
یادش بخیر کودکی. روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم. کوچهها را یکی یکی رد میکردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهیها را تماشا میکردیم. ماهیهایی که بازیگوشیشان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم میشدم و او قایم میشد. من میگفتم«من چشم میشوم.» او میخندید و میگفت: «من چشم میگذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بیخیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگهای بیاحساس نبود. حتی سنگها و سنگفرشها برایمان دوست و رفیق بودند.
با همبازی کودکیام میرفتیم شهربازی. «تاب تاب عباسی. خدا منو نندازی» و تاب بخور و غش غش بخند و حالا بخند و کی نخند. تند تند تندتر تاب بده و سرگیجه بعد از هزار دور تاب خوردن را به خندههای بلندمان میچسباندیم.
انشای دوران کودکی
انشا خاطرات دوران کودکی
بعد دست همدیگر را میگرفتیم و میخواندیم: «عمو زنجیرباف... زنجیر منو بافتی؟... پشت کوه انداختی؟» و آن یکی با چه جدیتی میگفت بله! انگار خودش عمو زنجیرباف واقعی است. ما که حتی نمیدانستیم زنجیرباف چی هست و کی هست.
و اسباببازیها بخش جدانشدنی کودکی بودند. من عروسک نداشتم. همبازی کودکیام دلش میسوخت، عروسکش را دو دل و مردد به طرف من دراز میکرد و به من میداد. بعد خودش بق میکرد و با حسرت نگاهم میکرد. میفهمیدم و عروسک را به او پس میدادم. او میخندید و من با حسرت به او نگاه میکردم. سالها این بازی ادامه داشت. حالا نمیدانم دوستم کجاست و عروسکش کجای کودکیاش جاماندهاست؟ آنها را کجا جا گذاشتیم؟ راستی ما کی گم شدیم؟ من گم شدهام یا عروسکها؟ همبازیام الان چه میکند؟ نکند او هم یکجای دنیا، همین حالا به من و کودکیهایمان فکر میکند؟
انشا روزهای کودکی
انشای روزگار کودکی
انشا در مورد روزهای کودکی
مطالب مرتبط :
انشا اذان | 10 انشاء درباره صدای اذان برای دانش آموزان پایه های مختلف
انشا شب یلدا | 10 انشا ادبی در مورد شب یلدا برای پایه های مختلف تحصیلی
موضوع انشا آزاد | 300 موضوع پیشنهادی جالب برای انشا
انشا آزاد | 10 انشا با موضوع آزاد به انتخاب خود دانش آموز
انشا ازاد | 12 انشا با موضوع آزاد برای پایه های مختلف تحصیلی
انشا هدف زندگی | 7 انشا در مورد هدف زندگی در قالب های مختلف
انشا شغل | 7 انشا در مورد انتخاب شغل و میخواهید در آینده چکاره شوید ؟
انشا آینده | 5 انشا در مورد آینده ، شغل آینده ، سفر به آینده و آینده نگری
انشا یک روز برفی | 5 انشا در مورد برف و توصیف یک روز برفی
انشا در مورد زمستان | 12 انشا درباره فصل زمستان برای پایه های مختلف