مجموعه گلچینی از اشعار شهادت امام هادی کوتاه و بلند را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد …. با ما همراه باشید…

اشعار شهادت امام هادی | گلچین اشعار غمگین ویژه شهادت امام هادی

اشعار شهادت امام هادی

ما بگوییم در همه عمر از صفات کربلا

لیک  در جای دگر گشته زمینی پر بلا

نام زیبایش بگوییم در میان غربتش

الامان و الامان و الامان از سامرا

✤❃✤❃✤❃✤

الهی بشکند دستی که تخریب حرم کرد

همان که کار ما را حزن و غم کرد

الهی من نبینم قبر و آستان خرابت

عدو دیدی چه خاکی بر سرم کرد ؟

✤❃✤❃✤❃✤

کیستم من شاهکار ملک ذات کبریایم

دهمین مسند نشین از بعد ختم الانبیایم

گوهری ارزنده از گنجینه ی جود جوادم

نهمین فرزند دلبند علی مرتضایم

✤❃✤❃✤❃✤

هادی (ع) که غریب و رهبر مظلوم است

چارم علی(ع) از چهارده معصوم(ع)است

خون شد جگرش چو لاله از زهر ستم

چون گل که به پاکدامنی محکوم است

✤❃✤❃✤❃✤

غم تو تا به ابد بر دل من هست باقی

اندر همه عالم به دل خسته شاعر شاهی

من نام ترا به هر زمان یاد کنم

چون بنده ی درگاه تو ام یا هادی

✤❃✤❃✤❃✤

به سامرای مقدس بیا دری بزنیم

به شهر غربت و غم ما بیا پلی بزنیم

به اشک چشم خود به سوز غمین

بیا به آستان هادی سری بزنیم

✤❃✤❃✤❃✤

ما بگوییم در همه عمر از صفات کربلا

لیک  در جای دگر گشته زمینی پر بلا

نام زیبایش بگوییم در میان غربتش

الامان و الامان و الامان از سامرا

آه که از ظلم و کین ، و ز ستم ملحدین
بر دل آن دل غمین ، زهر ستم زد شرار
روز جهان گشت شب ، رفت چو در تاب و تب
فخر مهان عرب ، آیت پروردگار

✤❃✤❃✤❃✤

رفت ز دار فنا، هادى اهل صفا
ز راه جور و جفا، از چه تو دارى قرار
پور امام نهم ، خسرو میر دهم
آن که زمین را مدیر، بود و زمان را مدار

✤❃✤❃✤❃✤

دوباره از غم و رنج و عذاب یا اللَّه
شده‏است دیده زهرا پرآب یا اللَّه
سخن ز بى کسى یک امام مظلوم است
که هست غربت او بى حساب یا اللَّه

✤❃✤❃✤❃✤

 ماهی و به قصد قربتت می آیم

اصلا به هوای تربتت می آیم

آقا چه ضریح با صفایی داری

رخصت بدهی به خدمتت می آیم

✤❃✤❃✤❃✤

در چشم همه مرد نجیبی بودی

هم مرهم درد و هم طبیبی بودی

تا روز قیامت دل ما یاد شماست

آقا تو عجب مرد عجیبی بودی

 

✤❃✤❃✤❃✤

از حلم و حیا و دین سرودی یک عمر

جز عشق کسی را نستودی یک عمر

از این همه بگذریم در زندگی ات

مثل پدرت”جواد” بودی یک عمر

✤❃✤❃✤❃✤

در بستر دین چه بی قراری کردی

از مذهب شیعه پاسداری کردی

در اوج شکنجه ها و بیداد ستم

تو سی و سه سال بردباری کردی

✤❃✤❃✤❃✤

” ماییم و نوای بی نوایی ” آقا

در پیش خدا شفیع مایی آقا

این ورد زبان الکن شاعر هاست:

خورشید غریب سامرایی آقا

✤❃✤❃✤❃✤

افشاگری ات ضامن دینداری شد

در چشم تمام دشمنان خاری شد

این نهضت حق به یمن روشنگری ات

بیــدارتــرین نهضـت بیـــداری شد

✤❃✤❃✤❃✤

با کفــر اگر حکومـتی پا برجاست

با ظلم و ستم هر آینه رو به فناست

هرجا که ستم شود اَبَر مردی هست

هر جا متوکلیست “هادی” آنجاست

✤❃✤❃✤❃✤

یک عمر دلت به حال مردم می سوخت

روشنگری تو درس دین می آموخت

تو مرد شکنجــه دیده ای بودی که

با صبـر دهـان دشمنانش را دوخت

✤❃✤❃✤❃✤

یک عمـــر برای دین منادی بودی

آیینــــه ی صبری متمادی بودی

این قوم همیشه با تو بد تا کردند

با اینکه برای همه “هادی” بودی

✤❃✤❃✤❃✤

ما سامرا نرفته گدای تو میشویم

ای مهربان امام فدای تو میشویم

هادیِ خلق ، کوری چشمان گمرهان

پروانگان شمع عزای تو میشویم

✤❃✤❃✤❃✤

از بهر مرگ اینهمه آقا شتاب چیست

دیگر به جسم لاغرتان صبر وتاب نیست

این غصه کشت مرا یک نفر نگفت

جای امام ما که به بزم شراب نیست

✤❃✤❃✤❃✤

طلوع صبح می پرد دو پلک من برای تو

دلم عجیب می کند هوای تو، هوای تو …

و بعد از آن دو چشم من پر از خیال می شود

و چکه چکه می کند به راه آشنای تو

اگر چه تا به حال من ندیده ام رخ تو را

ولی چه ساده می رسد به گوش من صدای تو

فضای خانه ی دلم پر از گلاب می شود

همین که گریه می کنم دوباره پا به پای تو

چه شاعرانه می شود اگر شبی دو چشم من

نگاه خود بیفکند به چشم دلربای تو

سوال بی جواب من پر از نیاز و خواهش است

شود که بوسه ای زنم به خاک سامرای تو؟!

عجیب غصه ای شده نبودنت میان ما

عجیب قصه ای شده دوباره ماجرای تو

✤❃✤❃✤❃✤

شعر می خواست عُقده بگشاید، به دِلَم لُکنتِ زبان دادند

کوچه های غریبِ سامرا، خانه ی دوست را نشان دادند

روی دست نسیم می رفتی، دشت عطر تو را به خود پیچید

و زنانِ قبیله دنبالت، دامنِ باد را تکان دادند

یعنی از چشم تو جدا ماندند، یعنی از بالهات جا ماندند

خواست تا باز هم ببیند چشم، مگر این اشک ها امان دادند؟

من شنیدم که ابرها آن شب، در فراقت سیاه پوشیدند

لحظه ها با اشاره ی تقویم، عکس خورشید را نشان دادند

بد به حالِ سیاه ها که شبی، راه را بر دل تو سر کردند

خوش به حال ستاره ها که سحر، پیش تو عاشقانه جان دادند

اوج، بالِ تو را تکان می داد، راه پرواز را نشان می داد

تلخ شد کام لحظه ها وقتی، خبرت را به شیعیان دادند

چشم های فرشته ها تر شد، تسلیت گوی قلبِ عسگر شد

ماه در قلب برکه ها خشکید، تا تو را دستِ آسمان دادند

عقده هایی که بعد وا نشدند، دردها از زمین جدا نشدند

تا شبی که فرشته ها به زمین، وعده ی صاحب الزمان دادند

✤❃✤❃✤❃✤

گرفته گنبد ویرانه چشم زائر را

و غرق غربت غم کرده هر مجاور را

نشست از حرمت خاک سرد بر سر شهر

گرفت خاک عزا چهره‌ی معابر را

چه قدر کفتر بی خانمان برایت ماند…

قفس شده‌ست زمین، دسته‌ی مهاجر را

دوباره مرثیه شد غصه‌های سنگینت

شکست حرف غمت قامت منابر را

زبان شعر به لکنت رسید در این بیت

غمت گرفت گلوگاه شعر شاعر را

اگر چه حال من و شعر رو به ویرانی‌ست

ولی تحمل کن این دو بیت آخر را

شکستِ قافیه‌هایم فدای گنبد تو

شکسته است غبارِ نبودنش دل را!

و شاعری که تهی دست از مضامین است

نوشته از تو که باشد گدای سامرّا

✤❃✤❃✤❃✤

قلم به سمت شکوهت قدم قدم آمد

به سمت دفتر شعرم خود قلم آمد

دوباره حس سرودن گرفته ام آقا

و با اجازه ی دستت بگو… دلم آمد

هنوز مرقد تو سامرای عشاق است

بدون عشق مگر می شود حرم آمد؟

میان مسجد اعظم، گدای سامری ام

و جامعه، شب جمعه، چه با کرم آمد

حریم حرمت تو قابل شکستن نیست

و شأن نام تو در این زبان الکن نیست

همیشه چهره ی تو رنگی از تبسم داشت

بگو که سنگ ابوهاشمت تکلم داشت

چهار روز عزیزی که روزه مستحب است

جواب پیش تو بود و دلم تلاطم داشت

هر آن که چهره ی نورانی تو را می دید

درون چشمه ی قلبش غدیری از خم داشت

چقدر خواست تو را سرزنش کند امّا

همیشه این متوکل سرِ توهّم داشت

اسیر سلسله ی توست بغض زندان ها

به خاک پای تو مستند کلّ حیوان ها

شهادت تو “دوشنبه” است…ای دهم دلبر

دوشنبه قصه ی آتش، وفات پیغمبر

✤❃✤❃✤❃✤

مثل امواج خروشان که به ساحل برسند

وقت آن است که عشاق به منزل برسند

هادی راه تو هستی و یقیناً بی تو

ناگزیرند از آغاز به مشکل برسند

رهروان از تو و از جامعه تا بی خبرند

کی به درک قلم و قاف و مزمل برسند

واجب دین خدا بودی و ترکت کردند

در شتابند به انجام نوافل برسند

در جهان حاکم جبار فراوان دیدیم

که بعید است به پای متوکل برسند

سامرای تو مدینه ست مبادا یک روز

صحن های تو به ویرانی کامل برسند

با هم از غربت و داغ تو سخن می گویند

شاعرانی که به درک متقابل برسند

واژه ها کاش که از سوی تو الهام شوند

تا به این شاعر آشفته ی بیدل برسند

✤❃✤❃✤❃✤

نور تو، روح مرا منزل به منزل می برد

کشتی افتاده در گِل را به ساحل می برد

مرد صحرایی و با تو شوق باران هم سفر

بوی بارانت مرا منزل به منزل می برد

عاقل و دیوانه محکومند، آری چشم تو

هم ز مجنون می برد دل، هم زِ عاقل می برد

«اهل بیت نور» هستید، «آسمان وحی»، ها….!

«جامعه» ما را به شرح این فضائل می برد

ای حبیب غربت تو حضرت عبدالعظیم

شهر ری با اذن تو از کربلا دل می برد

مجلسی که یاد شام انداخت اندوه تو را

گاه سوی طشت و گاهی سوی محمل می برد

کربلا، ظهر عطش، گودال سرخ قتلگاه

اشک هایت عشق را تا آن مراحل می برد

✤❃✤❃✤❃✤

چون یا کریمِ خسته و بی بال و پر شده

در حجره ای که بسته درش محتضر شده

برگـشته رنگ و روش تنش تیر می کشد

وقتــی که زهــر بر بــدنــش کــارگر شده

بـا چشم تـار تا به زمین خورد لـب فشرد

این ضـعف چـیره بر بـدنش دردسـر شده

یک دست زد به پهلو یک دست روی خاک

یـعنی کـه ارث مــادری اش بیـشـتر شده

دارد به روی مـــادر خـود فــکر مـی کند

خورشید عشق هر نفسش شـعله ور شده

دریــا میان چشم تـَرَش جــا گرفـته است

آری دوباره روضه ی زهرا گرفته است

✤❃✤❃✤❃✤

تنها امام سامره تنها چه می کنی؟

در کاروان سرای گداها چه می کنی؟

دارم برای رنگِ تنت گریه می کنم

پایِ نفس نفس زدنت گریه می کنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟

یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تو را رَد نکرده است؟

این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند

روی سرِ تو از در و دیوار ریختند

مردِ خدا کجا و این همه تحقیر وایِ من

بزم شراب و آیه ی تطهیر وایِ من

هرچند بین ره بدنت را کشید و بُرد

دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران نیزه، نیزه نصیب تنت نشد

دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد

دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

✤❃✤❃✤❃✤

آسمان را آهِ جان سوزت ز پا انداخته

مادرت را باز در هول و وَلا انداخته

کاری از دست طبیبان بر نمی آید غریب

در کنار بستر تو مرگ جا انداخته

پوستی بر استخوان داری به زهرا رفته ای

خونِ دل خوردن تو را از اشتها انداخته

رفته رفته حجره ات گودال سرخی می شود

زهر، لب های تو را از ربنا انداخته

تشنگی بی رحم تر از نیزۀ زیر گلوست

تارهای صوتی ات را از صدا انداخته

جام می شرمندۀ اندوه چشمانت شده

ماجرا را گردن شام بلا انداخته

شام گفتم، خیزران آمد به یادم “وای وای”

گریه ها را یاد طشتی از طلا انداخته

✤❃✤❃✤❃✤

با سر انگشتم نوشتم آه… باران گریه کرد

پشت شرمِ شیشه جاری شد خرامان گریه کرد

تیرگی ها را که باران از نگاهِ گریه شست

شاعری مهمان دریا شد پریشان گریه کرد

در هجوم کشف های ناگهانی گُر گرفت

شعله زد چشم غزل چون دید قرآن گریه کرد

تا که پرسیدم چرا نام تو کمتر خوانده اند

چشم ماهی های دریا در بیابان گریه کرد

آه ای دریای نور، ای مهربان، ای لطف محض

در جوابم یک حرم، در خاک و ویران گریه کرد

هادی ای مظلوم گمنامِ تبارِ فاطمه

غربتِ نامِ تو را اندوهِ باران گریه کرد

✤❃✤❃✤❃✤

یا رب از زهر جفا سوخت ز پا تا به سرم

شعله با ناله بر آید همه دم از جگرم

جز تو ای خالق دادار کسی نیست گواه

که چه آورده جفای متوکل به سرم

می دوانید پیاده به پی خویش مرا

گرد ره ریخت بسی بر رخ همچون قمرم

آن شبی را که مرا خواند سوی بزم شراب

گشت از شدت غم مرگ عیان در نظرم

خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب

شرم ننمود در آن لحظه ز جدّ و پدرم

زهر نوشیدم و راحت شدم از عمر ولی

ریخته خاک یتیمی به عُذار پسرم

با که این ظلم بگویم که به زندان بلا

قبر من کند عدو پیش دو چشمان ترم

هر زمان هست در این دار فنا مظلومی

حق گواه است که من از همه مظلوم ترم